امروز کتاب پاستیل های بنفش رو خوندم. کتاب نوشته کاترین اپلگیت و ترجمه آناهیتا حضرتی از نشر پرتقال بود. از اون کتاب هایی بود که من توی دنیاش خودم رو میبینم و داستان برام ملموسه.
داستان در مورد پسریه که مطمئنه آدم خیالپردازی نیست و از خیال پردازی متنفره. از نظر جکسون همه چی باید منطقی و واقعی باشه تا اینکه برای اولین بار یه دوست خیالی پیدا میکنه. دوست خیالی که عاشق پاستیل های بنفشه. خانواده جکسون موقعیت خوبی ندارن و پدرش بابت بیماری نمیتونه کار کنه اونا مدتی مجبور میشن توی مینی ون زندگی کنن و همه چیز سخت بگذره. از اون جایی که نمیدونم چطور باید کتاب معرفی کنم دیگه ادامه نمیدم هر چند تا اینجا هم مطمئن نیستم اسپویل نشده باشه D:
شخصیت پردازی، داستان، دیالوگ ها حرفه ای و کامل بود.
من رمان هایی که راوی اول شخصه رو دوست دارم و پاستیل های بنفش دقیقا همین بود. داستان چندان طولانی نبود اما جملاتی رو هایلایت کردم که به طرز شگفت انگیزی تاثیر گزار و جادویی بودن. درست مثل پودر ستاره وسط کاغذ های کتاب پاشیده شدن.
چند تا رو اینجا مینویسم :
مامان و بابا نوازنده بودند؛ به قول مامان« نوازنده های گرسنه» بعد از اینکه من به دنیا آمدم، دست از ساز زدن برداشتند و شدند آدم های معمولی.
رابین گفت :« نچ! کایلی از پاستیل متنفره. بهت گفتم که اونا جادوییَن جکسون.»
گفتم :« جادو اصلا وجود نداره.»
مامانم گفت:«موسیقی جادوعه.»
بابام گفت :« عشق جادوعه.»
رابین گفت :« خرگوش توی کلاه یه جادوعه.»
زندگی همینه! دقیقا وقتی داری برنامه های دیگه ای رو میریزی، برات یه اتفاق دیگه می افته.
« یه حقیقت جالب جکسون، تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی؛ ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»
« آره خب این خودش خیلیه. دوستای خیالی مثل کتابن ما رو مینویسن. اَزَمون لذت میبرن، گوشه ی ورقامون تا میخوره، کاغذامون مچاله میشه، بعدش هم بسته بندی میشیم و میذارنمون یه گوشه تا زمانی که دوباره بهمون احتیاج پیدا کنن.»
گفت گاهی با خودش فکر میکند شاید خفاش ها از ما آدم ها، آدم تر هستند!
+ متاسفم که شیب دیروز شد امروز :(