شش_ پاستیل های بنفش

 

امروز کتاب پاستیل های بنفش رو خوندم. کتاب نوشته کاترین اپلگیت و ترجمه آناهیتا حضرتی از نشر پرتقال بود. از اون کتاب هایی بود که من توی دنیاش خودم رو میبینم و داستان برام ملموسه. 

داستان در مورد پسریه که مطمئنه  آدم خیالپردازی نیست و از خیال پردازی متنفره. از نظر جکسون همه چی باید منطقی و واقعی باشه تا اینکه برای اولین بار یه دوست خیالی پیدا میکنه. دوست خیالی که عاشق پاستیل های بنفشه. خانواده جکسون موقعیت خوبی ندارن و پدرش بابت بیماری نمیتونه کار کنه اونا مدتی مجبور میشن توی مینی ون زندگی کنن و همه چیز سخت بگذره. از اون جایی که نمیدونم چطور باید کتاب معرفی کنم دیگه ادامه نمیدم هر چند تا اینجا هم مطمئن نیستم اسپویل نشده باشه D:

شخصیت پردازی، داستان، دیالوگ ها حرفه ای و کامل بود. 

من رمان هایی که راوی اول شخصه رو دوست دارم و پاستیل های بنفش دقیقا همین بود. داستان چندان طولانی نبود اما جملاتی رو هایلایت کردم که به طرز شگفت انگیزی تاثیر گزار  و جادویی بودن. درست مثل پودر ستاره وسط کاغذ های کتاب پاشیده شدن.

چند تا رو اینجا مینویسم :

مامان و بابا نوازنده بودند؛ به قول مامان« نوازنده های گرسنه» بعد از اینکه من به دنیا آمدم، دست از ساز زدن برداشتند و شدند آدم های معمولی.

                                                  

رابین گفت :« نچ! کایلی از پاستیل متنفره. بهت گفتم که اونا جادوییَن جکسون.»

گفتم :« جادو اصلا وجود نداره.» 

مامانم گفت:«موسیقی جادوعه.» 

بابام گفت :« عشق جادوعه.» 

رابین گفت :« خرگوش توی کلاه یه جادوعه.» 

                                                   

زندگی همینه! دقیقا وقتی داری برنامه های دیگه ای رو می‌ریزی، برات یه اتفاق دیگه می افته. 

                                                     

 « یه حقیقت جالب جکسون، تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی؛ ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»

                                                     

 « آره خب این خودش خیلیه. دوستای خیالی مثل کتابن ما رو مینویسن. اَزَمون لذت میبرن، گوشه ی ورقامون تا میخوره، کاغذامون مچاله میشه، بعدش هم بسته بندی میشیم و میذارنمون یه گوشه تا زمانی که دوباره  بهمون احتیاج پیدا کنن.» 

                                                 

گفت گاهی با خودش فکر می‌کند شاید خفاش ها از ما آدم ها، آدم تر هستند!

+ متاسفم که شیب دیروز شد امروز :(

۳ نظر
یاس ارغوانی🌱
۲۳ شهریور ۱۲:۳۸

این کتاب رو خیلی دیدم ولی خوب گفتم مناسب سن من شاید نباشه 😅 به هرحال 19 سالمه :)) ولی اسم خوشمزه ای داره :*)

پاسخ :

ولی من فکر کنم تا وقتی هفتاد سالم میشه هنوز کتاب نوجوان بخونم =))

اره خیلی :d
هلن پراسپرو
۲۳ شهریور ۱۸:۳۱

یادمه سه سال پیش دوستم بهم گفت فقط جلد و اسمش قشنگه، منم که با این حرکات پرتقال آشنایی داشتم نخوندمش...

ولی الان پشیمون شدم ":)) باید بخونمش فکر کنم

پاسخ :

کتاب فوق العاده ای نبود. یه روایت ساده و ملموس با جملات جادویی.
همین :))

چه خوب حتما بخونش. 

+ من به آدمایی که جدید میان خوش آمد میگم. اما واسه تو فراموش کردم.
پس الان میگم خوش اومدی 3>
حمیدرضا ...
۲۳ شهریور ۲۰:۵۵

چقدر قشنگ. منم سه تا کتاب تا الان از پرتقال خوندم و از همشون خوشم اومده. خیلی هم دلم میخواست این رو بخونم. به همراه روباهی به نام پکس. این دوتا بودن که خیلی وقته دلم میخواد بخونم ولی به قول یکی از همین نقل قول‌ها:

زندگی همینه! دقیقا وقتی داری برنامه های دیگه ای رو می‌ریزی، برات یه اتفاق دیگه می افته.

به خاطر همین خیلی وقته که دیگه نتونستم رمان‌های پرتقال رو بخونم. یه روزی حتما میخونم :)

پاسخ :

ممنونم. ئه من روباهی به نام پکی رو نخوندم. اگه وقت اضافه بیارم میخونمش. از پرتقال هم به غیر از این فقط قرنطینه رو خوندم.

زندگی پر این اتفاقات یهوییه :(

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان