اندوه حلیمه

ساعت نُه صبح شنبه بود. با صدای شیون و ناله چند زن از خواب پریدم. درست مثل هفت صبح سیزدهم آبان که آقای خندون همسایه مُرد. نُه صبح سیزدهم شهریور بابا و مامان دویدن توی کوچه، از خونه ی بغلی صدای غم اومد. ماهرخ از وسط کوچه داد زد : حلیمه رحمت خدا رفت.

صداش توی سرم پیچید و اندوه صبح بیست و یکم بهمن برام تازه شد. ناله های خودم اومد جلوی چشم هام و صورت حلیمه. ترس برم داشت و ترس از دست دادن آدما مثل خوره افتاد به جونم. با صدای خواب آلود به یاسمن ویس فرستادم و گفتم اگه مُردم یادت نره چقدر دوست داشتم. 

حلیمه زن مهربونی بود. چشم هاش سیاه سیاه بود و همیشه پیراهن بلند چین دار می‌پوشید. هر روز میومد خونه ی ما و مادرم پای درد و دل هاش می‌نشست. همیشه غصه دار و نگران دخترش توی روستا بود برای پسرش دعا میخوند و برای همه ی آدمایی که می‌شناخت آرزو های خوب می‌کرد. همیشه یه لیوان آب براش می‌آوردم و دعای خیر برام می‌کرد. می‌خندید و می‌گفت : من تا پام به خونه ی شما میرسه تشنه م میشه. 

هنوز فرتوت نبود و لپ هاش سرخ بود. پوست دست هاش چروکیده شده بود اما نمیلرزید. من باورم نشد. ماهرخ اشک ریخت و گفت : انگار مادرم مُرد. مادرم باورش نشد و هر کی از در اومد حلیمه صداش زد. بعد از تشییع عمو دومین تشییعی بود که توی عمرم رفتم.کنار مامان و عمه وایسادم. شونه هامون لرزیدن اشک هامون زیر ماسک ها غلتیدند.

در خونه شون پارچه سیاه زدن و من باورم نشد حلیمه دیگه در خونه ما در نمیزنه. سه شنبه هفته گذشته توی خونه ما داشت می‌خندید و سه شنبه این هفته بابا و پسراش داشتن سنگ قبرش رو میذاشتن. رفتم خونه شون، خونه ی بدون مادر بدجور سوت و کور و پر از اندوه بود. دخترش گفت : من باورم نمیشه دیگه نفس نمیکشه.من گفتم من هنوز بعد از نوزده ماه باورم نشده.

بابا رفت سنگِ روی قبر حلیمه رو گذاشت. گفت وقتی کمی از خاک برداشتیم تا سر قبر رو پیدا کنیم خاک تَر بوی گلاب میداد. مامان گفت حلیمه حتما بهشتیه.

من غصه خوردم. دلم برای حلیمه تنگ شد. اشک ریختم، اشک ریختم و برای آدمایی که از دست دادم دل تنگ موندم. خیلی بیشتر از قبل قدر آدمایی که دارم رو دونستم و دلتنگ موندم، موندم، موندم...

+ دوست نداشتم اولین پست " یخ شکن بیان" اندوه باشه. اما اگه به حساب میاد منم دلم میخواد بنویسم. :) 

۴ نظر
.. میخک..
۱۸ شهریور ۰۱:۴۵

و منی که اونقد سنگ شدم که....

نمی‌دونم چرا واسم غصه‌دار نیست دیگه

خب همه‌امون می‌میریم دیگه

یه روز اینور و اونور...

پاسخ :

ولی من نمیتونم
با این همه اتفاق منم باید سنگ میشدم ولی انگار هر چی بیشتر اتفاق میوفته بیشتر سست میشم. بیشتر میترسم...

Fatemeh Karimi
۱۸ شهریور ۰۸:۲۱

روحشون در آرامش.

پاسخ :

مچکرم فاطمه 
یاس ارغوانی🌱
۱۸ شهریور ۱۵:۱۵

ان شاءالله که روحشون در آرامش باشه :'(

پاسخ :

ممنونم ازت 
Amir chaqamirza
۲۱ شهریور ۱۲:۵۶

سلام.سلام.سلام... .:).

درودبرشما:).

ای بابا،چقدر زود میرن این جورآدما ومردمان خوبی،خداوند بزرگا بیامرزدشان،به گمانم وفکر کنم ازاین پیرزن ها بوده که همیشه آش هاش به راه بوده... .؛).🎈🌻

پاسخ :

سلام بر شما
درود متقابل :)

بله خدا آدم خوبا رو میبره دیگه :)
خیلی ام پیرزن نبودن ولی آره :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان