چقدر این آسمون شگفت انگیزه! چقدر من ماه رو دوست دارم! چقدر دلم میخواد به جای لونا باشم و دختری که ماه رو مینوشه من باشم.
همه ی ستاره ها بهم چشمک میزنن و من ستاره خودمو گم میکنم. هوا بوی پاییز میده و پادکست من رو به دنیای روم برده. دنیای نمایشنامه ها رو کشف کردم و بیشتر و بیشتر شیفته تئاتر شدم. بی وقفه کتاب میخونم. طوری که انگار تا آخر شهریور فرصت دارم و بعدش نمیتونم توی دنیای قصه ها شیرجه بزنم.
روز ها فکر میکنم چقدر توی نوشتن ناتوانم و چقدر بلد نیستم کلمه ها رو با جادو کنار هم بچینم و آدما از خوندن نوشته هام مسحور بشن. شب ها سعی میکنم خودمو قانع کنم من هنوز باید بیشتر و بیشتر بخونم و کلمه های جادویی رو دونه دونه به سمت خودم جذب کنم.
دلم میخواد ساز زدن بلد باشم. ویولنیست بشم. پیانیست بشم. دلم میخواد توی مترو برای آدما آواز بخونم و ساز بزنم. تمام شهر های دور دنیا رو ببینم و توی کافه زیر نور شمع برای آدم ها شعر بخونم و اونا از قهوه ها، شعر ها، صداها و بوهای کافه م لذت ببرن.
آخ که من چقدر دلم میخواد زندگی کنم.
+ متن بسیار بسیار بداهه و صرفا برای رهایی از ننوشتن نوشته شده.