یه پیرمرد تپل و تنها توی یه اتاقک ابی کنار دریا، روی صندلی چوبی که پایه اش لق میزنه و قیژ قیژ صدا میده لم داده بود. زیر نور نقره ای ماه روی کاغذ های کوچیک شعر مینوشت. اون هر وقت یکیو میدید یه دونه کاغذ شعر دست نویس که بوی ماهی میداد و صدای قلبش، میداد بهش. منم شب ها که دلم تنگ میشه برای آدما شعر میفرستم. حتی اونایی که دیگه دوستم ندارن و از یادشون رفتم. من ذوق میکنم، پیرمرد هم ذوق میکنه.
یه روزی که پیانو زدن یاد بگیرم و نمایشنامه م بره روی صحنه، میدوم، میرسم به اون اتاقک ابی و نامه های پیرمرد تنها رو میرسونم به دست محبوبش. قول میدم!
+ولی میدونی در نهایت امیدوارم یه روزی توی آینده که گذرم به اینجا افتاد از اینا فقط به عنوان خیال های خوش و خرم نوجوونی یاد نکنم. امیدوارم! امیدوار:)