امروز صبح که از خواب بیدار شدم اولین صدایی که شنیدم صدای «خدایا صد هزار مرتبه شکرتِ» مامان بود.فهمیدم دیشب بارون باریده. آخه مامان و بابا خیلی منتظر بارون بودن که درخت های توی روستا رو آب بده. خوشحال شدم. گفتم :مامان، مامان! گوش بده دیشب چه خوابی دیدم.
با هیجان شروع کردم به تعریف کردن خوابِ دیشبم برای مامان، از آن خواب هایی بود که چند ماهی یکبار به سراغم میآیند. از همان خواب هایی که وقتی میپری، باورت نمیشود خواب بود.خواب دیشبم خوب بود، ترسناک نبود. یک سفری بود که رفته بودیم و صدای دامبول دیمبول. آدم هایی که باورم نمیشد دیگر هیچ وقت ببینم را توی خواب دیدم. تازه خنده هم روی لبشان بود.
خواب را که تعریف کردم : مامان گفت خوبه که و خندید.
رفتم سراغ گلدان ها و مثل هر روز برایشان آهنگ گذاشتم. آخر شنیده ام برای گل ها و مخصوصا کاکتوس ها آهنگ که بگذاری متوجه میشوند. گل های منم حتما خوششان میآید دیگر.
صبح پنجشنبه ای که با بوی خاک باران خورده و شکوفه ی بهار و صدای شکرگزاری شروع بشود فقط یک خبر خوش لازم دارد که پنجشنبه را در صدر روزهای دوست داشتنی هفته ام باقی بگذارد.
داشتم قربان صدقه گل ها میرفتم که یاسمن پیام داد « سلاااام فاطیمااا تبررریک؛ توی مسابقه دوچرخه برنده شدی!»
شش متر پریدم هوا و گفتم هوراااا مامان برنده شدممم!
خوشحالم خیلی خیلی خوشحال.صبح پنجشنبه ای که ماه رمضان باشد، مبارک باشد، بوی خاک باران خورده بدهد و شکوفه ی بهاری روی سرم بریزد، پرنده ها خوشحال باشند و آواز بخوانند، با ذوق از برنده شدن و چاپ نوشته ام و حال خوشم بنویسم را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمیکنم حتی با یک خروار شکلات و یک سفر به شیراز :)
پنجشنبه ها همیشه برایم دوست داشتنی ترین روز هفته اند. مخصوصا صبح های پنجشنبه.صبح های پنجشنبه ای که با مامان خیابان ها را پیاده میرفتیم تا به کانون برسیم و بروم کلاس سفالگری، ادبی و قصه گویی. شوق و ذوق وصف نشده ای که برای تحویل کتاب ها و گرفتن کتاب جدید داشتم از بهترین خاطرات پنجشنبه هاست.
پنجشنبه ها دوچرخه است که میآید و من را خوشحال میکند. حتی اگر نتوانم حس تا دکه دویدن را تجربه کنم و بخرمش. تمام هفته را انتظار میکشم تا پنجشنبه برسد، برویم روستا و آن قبرستان قدیمی، تا برای آن پنج نفر فاتحه بخوانم.
پنجشنبه ها عطر دارچین های چای مامان را میدهند. بوی شکوفه های بهار، و طعم شکلات های خوشمزه!
پنجشنبه ها توی خیالاتم سوار آن قایق میشوم و تا ته آن دریا پارو میزنم. پنجشنبه ها پیرمرد درونم، مهمان جاشو ها میشود و ماهی های تازه ای را که صید کرده اند برایشان کباب میکند. از آهنگ های بندری که میخوانند خنده روی لبش میآید.
اه پنجشنبه های عزیز من! شما آبی ترین روز هفته اید! صبح هایتان بوی شکوفه ی بهار میدهد و عصرهایتان طعم چای دارچینی که مامان توی یه عصر پاییز که بارون میباره دم کرده است! همین قدر خوشبو، خوش طعم و همین قدر دوست داشتنی :)