من با دیدن شکوفه های کوچولوی درختِ روی حیاط که از وسط گلبرگ های سفید یه گلبرگ بنفش در اومده ذوق میکنم. با بوی خوبِ حیاط توی بهار، توی خیال هایی که دارم پرواز میکنم.
من یه دونه جوجه داشتم، که دیروز گربه اومد و بدجوری زخمیش کرد، براش گریه کردم و دلم نمیومد نگاهش کنم. خیلی تلاش کردیم زنده بمونه اما مُرد.
امشب دوستم برام یه متنی نوشت و از خوندنش ذوق کردم.
من برای اومدن تابستون لحظه ها را میشمارم تا توی تابستون از اون قالی های کوچولو ببافم و با نامه ام برای یکی از آدم های مهربون زندگیم پست کنم.
به یه نفر قول دادم برای رسیدن به اون آرزو تلاشم رو بکنم؛ او گفت : تو دختر کوشایی هستی و شک ندارم بهش میرسی. امیدوارم باشم و بتونم.
فقط منم که میتونم هر روز صبح ساعت هفت آهنگ « دوست دارم زندگی رو» رو پلی کنم صداش رو بالا ببرم و ویس بدم توی گروه، دوستامو بیدار کنم و هر روز این کارو تکرار کنم :)
من میتونم عاشق دریا باشم در حالی که هیچ وقت ندیدمش. من واقعا باید همون پیرمرد تنهای دریا میبودم. حداقلش گلدون مهربون، شاید هم ستاره دریایی..!
من میتونم این موقع از شب وسط یه عالمه شکوفه ی درخت، بشینم و با نگاهی به تاریخ و کتابی آن سو تر یه آهنگ رو صد بار پلی کنم و بسی اراجیف ببافم.
به نظرتون هنوز مردم عادی ام ؟ :)