چند روزی است فکر میکنم چطور میشد اگر یک گلدون سفالی با طرح دخترکی مهربون بودم! موهای بلوند کوتاهی داشتم. لپ هایم گل انداخته بود. همیشه لبخند بر لب هایم بود و از آن دور هم که نگاهم میکردی، میتوانستی بگویی : « ببین اون گلدون رو» بعد میگفت : « کدوم؟» میگفتی : « همون که چهرش خیلی مهربونه» و بعد به راحتی از بین همه ی گلدون های گلفروشی شناسایی میشدم.
جذاب تر از زندگی در یک گلفروشی رنگارنگ، انتخاب شدن برای هدیه دادن بود. یک روز یک نفر میآمد و برای آنکه یک نفر دیگر را دوست دارد میخریدت. میشدی بهانه ای برای ابراز دوست داشتن آدم های مهربان.
در نهایت یک دختری که همیشه توی دنیای خودش سیر میکند صاحبت میشد. وقتی هدیه ات دادند به آن دخترک از ته دلش برای گرفتنت ذوق میکرد و تو هم از حال خوشش ذوق میکردی.
همان دختر صبح ها که بیدار میشد بهت سلام میکرد، آبت میداد، میگذاشتت زیر نور خورشید و برایت شعر های فروغ و سهراب را میخواند. بعضی وقت ها که غمگین بودی برایت از آن موسیقی های حال خوب کن پلی میکرد. وقتی حالش خوب نبود باهات درد و دل میکرد.
همسایگی با یک کاکتوس رنگی در گلدون سفالی خوش رنگ و گلی که اسمش فردوس است و وقتی سرت را میچرخانی، رنگ گلدانش تو را یاد دریا میاندازد هم میشد از لذت های زندگی ات.
کاش بودم، اگر بودم خیلی خوب میشد، خیلی خیلی خوب.
حالا که آن گلدونِ دختر مهربان نیستم شاید صاحب آن بودن هم خوب باشد. همان کسی باشی که آن دخترک را بهت هدیه داده اند تا بگویند دوستت دارند.