دیروز بهار رو حس کردم. به گل فروشی رفتیم و ساعت ها اون جا به همهی گل ها لبخند زدم، با همه ی گل ها حرف زدم، گلدون های سفالی رو زیر و رو کردم و از رنگ های قشنگ اون ها دلم غنج رفت. بوی یاس رازقی مژده بهار رو آورده بود. گل فروشی رنگی شهر ما خوشحال بود. پیرمرد هایش چشم هایشان لبخند میزد؛ صدای قهقه بچه ها در میان آهنگ دلنوازِ بهاری و شرشر آب های آبشار میانش میپیچد. سبزی گل ها حال آدم رو خوب میکرد. انگاری میان یه دشت نشسته ای و چوپان نی میزند، گوسفند ها میچرند، صدای شرشر اب رودخانه میاد و نسیم خنک بهاری نوازشت میکند. اونقدر حال اون جا خوب بود که میتونم ساعت ها فقط به تماشای گل ها و گلدان هایش بنشینم.
بهار را حس میکنم با جیک جیک جوجه رنگی که خریدم. با کاکتوس های رنگی، خنده های خواهرم، شکوفه های روی درخت، آرزوهای رنگی برای سال نو، تخم مرغ هایی که برای رنگ کردن گذاشتم. ظرف های سفالی که قرار است با هفت سین پرشوند. ابرهایی که قرار است ببارند.
دیروز بهار در شهر ما قدم میزد. میان بوی قووتو در بازار میپیچید و از ماسک های دولایه عبور میکرد. چشم های مردم میخندید. گل های گل فروشی مهمان خانه های بهاری پیرزن ها، پیرمردها، مرد ها و زن های جوان میشد.جوجه های رنگی خنده به لب بچه ها میآورد.
عصر آخرین روز زمستان است، باد میوزه و بوی خاک میاد و حالا منم که نشستم و به گلدون های نویی که اومدن، کاکتوس های رنگی که کنار گل ها نشستن، به دخترک مهربون سفالی که توی سرش گل کاشته شده و سبز شده، سبزه هایی که مادرم کاشته و سبز شده، عروسکم که کنار گل ها یه لبخند گنده روی لب هایش است نگاه میکنم. جوجه رنگی کوچولو م جیک جیک میکنه و شکوفه های درخت های تو خیابان از پنجره مشخص است.
من بهار رو حس میکنم و چه حسی از این بهتر؟!
این جاست گل فروشی شهر ما :)
🌱