نه لبخند نود و نه :)

همه ی این لحظه ها رو یک جایی کنج مغزم نگه میدارم که هی غر نزنم نود و نه بدترین سال عمرم بود و فلان و اینا.. :) 

1. اون روز آخرین باری بود که یاسمن رو دیدم. چهار نفری بعد از آخرین امتحانمون رفتیم حیاط پشتی مدرسه و با یه گوشی زیر زیرکی چند تا عکس کج و کوله با همدیگه گرفتیم. بی خیال پروتکل های بهداشتی شدیم و سیر همدیگه رو بغل کردیم؛ نامه های قشنگش رو بهم داد، منم نامه ای که هول هولکی نوشته بودم و یه کتاب رو که خیلی دوستش داشتم بهش دادم. بماند که الان چقدررر دلم براش تنگ شده. شاید شعر خوندن شب ها واسشو هم بتونم از لبخند هام بدونم=)

2.من اون ظهر جمعه تابستونی بعد از آزمون رو یادم نمیره که با مامان چقدر پیاده راه رفتیم و هیچ ماشینی نبود، ما هی میرفتیم و من هی غر میزدم و میگفتم من که میدونم قبول نمیشم چرا آخه الان باید اینقدر راه برم؟ مامان میگفت: «ناامید نباش خدا بزرگه» اون خنده گنده بعد از قبولی وخوشحالی های مامان و بابا رو هیچ وقت یادم نمیره که بلافاصله مامان رفت نذرشو داد آخه نه یه جا هر دو جا رو قبول شده بودم =)

3.تولدم! تولدم! همه اونایی که تولدم یادشون مونده بود و از دور دور ها بهم تبریک گفتن. شاید خاطره تلخ سال قبل توی ذهنم کم رنگ تر شد. اون روز خیلی خندیدم =)

4.نه تا دوست جدید، دوست داشتنی و عالی پیدا کردم و با اینکه همدیگه رو یه دل سیر ندیدیم و مدرسه همش آنلاین بود اما لحظه های خوبی رو کنار همدیگه گذروندیم. بازی کردیم، ویدئو کال گرفتیم با هم استرس کشیدیم و به دلخوشی های کوچیکمون خندیدیم =)

5. آشناییم با دوچرخه عزیزم! نوشتن های باذوقم براش :) چاپ نوشته هام :) آشنایی با بچه های مهربون دوچرخه قطعا بهترین هدیه دوچرخه واسه من بود. یاسمن مهربون و بقیه بچه های رادیو دوچرخه که کلی مهربونن. خدا رو کلی ممنونم که میتونم پیششون بنویسم و پادکست بسازیم برای نوجوون ها=) وبلاگی که یاسمن برام ساخت!

6. دوتا آبجی کوچولوم :)

7.خنده ی گنده ای که با دیدن یه بسته پستی پر از کتاب که از اصفهان اومده بود رو لبم نشست رو یادم نمیره، یه آدم مهربون واسم فرستاده بود :)

8. مسابقه قصه گویی که برگزیده شدم و سحر ماه رمضون این خبر خوش به گوشم رسید و اون سحر  موقع سحری از ته دل خندیدم. چند روز بعدش هم کادو های قشنگش از قزوین اومد و بازم ذوق کردم=)

9. یاسمن بهم گفت: بعضی آدما فقط صداشون خوبه و بعضی آدما صدای خاصی دارن. تو جزو دسته دومی=)
یکی از تیچر های کلاس زبان بهم پیام دادن و گفتن با شنیدن صدات متوجه شدم میتونی تو این زمینه خیلی موفق بشی حتما دنبالش برو بعدشم که من جوابشونو دادم این کارا رو کردم و فلان و اینا استوریش کرد و گفت همچین شاگردایی داریم ما=)
یه تیچر دیگه هم بهم اینو  گفت :) دوستام که براشون شعر خوندم از شدت چیز و اینا داشتن بهم فحش میدادن و میگفتن صدات خیلی خوبه ***:) برای بچه ها کلی قصه گویی کردم و میکنم و از این بابت دستمزد هم گرفتم و ذوق کردم :)

+باورم نمیشد این همه خاطره خوب داشته باشم از نود و نه. خوش حالم که نوشتمشون تا یادم بمونه :) از همه اونایی که این پستو میخونن هم دعوت میکنم تا بنویسن که یادشون نره حتی نه تا لبخند کوچولو رو :) 

۵ نظر
سما نویس
۲۳ اسفند ۰۷:۱۶

می‌ذاشتی ما هم از صدات لذت ببریم.

پاسخ :

دوست داشتین واستون میفرستم :)
اما الان یه حسی شدم اینا رو نوشتم. میخواستم تعریف از خود نباشه فقط دلایل لبخندام بود😁
mochi ^-^
۲۳ اسفند ۱۰:۴۲

چه لبخندای قشنگی*-*

پاسخ :

ممنووونم *-*
یاسمن مجیدی
۲۳ اسفند ۱۰:۴۲

این حرکت نه لبخند رو دوست دارم

البته خودم هنوز چیزی ننوشتم ولی شاید بنویسم

پاسخ :

یاسمن حتما بنویس. منم میخواستم ننویسم اما وقتی بهشون فکر کردم حالم خوب شد حتی برای چند دقیقه.
خواستم از تو دعوت کنم بنویسی گفتم شاید فرصت نکنی 
اما حتما بنویس لبخند های قشنگت رو ^_^
سما نویس
۲۳ اسفند ۱۱:۴۷

بلی خیلی دوست دارم.بفرست.

پاسخ :

چشم چشم حتما :)) 
🍃. Narges
۲۴ اسفند ۱۶:۲۹

لبت همیشه خندون ودلت پر از امید وشادی.

امیدوارم و آرزومیکنم سال دیگه بشن 1400 تا:)

پاسخ :

خیلی مچکرم =)))
منم امیدوارم سال دیگه ۱۴۰۰ تا لبخند گنده داشته باشی :)) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان