دخترک آبادی ما شب ها زیر نور ماه می‌خواند!

در آبادی ما دختری شب ها ساعت که از یازده میگذرد زیر نور ماه می‌نشیند. سهراب می‌خواند، فروغ می‌خواند، نیما می‌خواند، حافظ می‌خواند. از سایه درخت بی ریخت روی حیاط خانه شان می‌ترسد اما شب ها زیرش از لای شاخه هایش به گوشه های آسمان نگاه می‌کند. 

صبح ها به سبک مرغ ها خیر! به سبک جوجه ها ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شود. گلدان هایش را به اندازه آسمان دوست دارد. کمی به جودی می‌ماند. آخر گاهی حرف های دوستانش را نمیفهمد بعدا در لغتنامه جست و جو می‌کند و به خنگی خودش می‌خندد.

در مخاطبین دوستانش «چیک» سیو شده است و توسط دوستانش جوجه خطاب می‌شود.روز ها را با آرزوی داشتن یک کتابفروشی گنده از آن خودش میگذراند؛ شب ها به داشتن یک گل فروشی فکر می‌کند.

شب ها به یک دوستِ دور شب بخیر می‌گوید و برایش شعر می‌خواند. آنقدر با غذا خوردن مشکل دارد که از لاغری رو به انحطاط نهاده است. پنجشنبه ها را به طرز عجیبی دوست می‌دارد. می‌گویند صدایش خوب است و خودش به این حرفشان خنده اش می‌گیرد. گاه گداری برای بچه ها قصه می‌گوید نمی‌دانم آن ها هم معتقدند صدایش خوب است یا نه.

یک خال وسط بند انگشتش دارد که بدجوری آن را دوست می‌دارد. یک ماه گیر هم روی گونه سمت چپش است در طالع وی گفته شده آن ماه گیر نشانه رحمت است برای دخترک.پدربزرگش را زیاد دوست می‌دارد و بیشتر در اتاق او درس می‌خواند. 

همیشه در این فکر است بتواند از درآمد اندک قصه گویی خودش کتاب بخرد و هیچ وقت موفق نمی‌شود آخر آنقدر کم است که فقط محض دلخوشی اوست. 

چندی می‌شود منتظر است؛ منتظر آن هایی که می‌تواند یک بار دیگر ببیند و آن هایی که نمی‌تواند هیچ وقت ببیند. 

برای دیدن گزِ تنهای میان بیابان، آن قبرستان قدیمی و آن قبر کنارش روزها را می‌شمارد. از دیدن شکوفه های بهاری درختان و شنیدن آواز گنجشک ها آنقدر ذوق می‌کند  گویی از بهترین لذت های دنیایی نصیبش شده.

دلش می‌خواهد روزی از آبادی ما که رفت به شیراز برود و در یک خانه ی قدیمی که حوضی با کاشی های فیروزه ای دارد و عطر بهار نارنج در حیاطش پیچیده، لب حوض بنشیند و با شمعدانی های خوش رنگش حرف بزند و قربان صدقه آن ها برود. دلش می‌خواهد دختر دریا باشد، دختر صحرا باشد. همه ی آن چیزا هایی را که ندارد و می‌خواهد و منتظرشان است و خلاصه دلش برایشان لک زده در خیال هایش می‌بافد. 

زیاااد با خودش حرف می‌زند. با خودش به مهمانی می‌رود. خودش را به قهوه دعوت می‌کند. برای خودش کتاب می‌خواند. با خودش پرواز می‌کند. خودش را بغل می‌کند و می‌چرخاند. لباس های گل منگلی برای خودش می‌خرد. هر وقت بخواهد خودش را خر کند برای خودش لواشک و شکلات می‌خرد. چشم هایش به رنگ چشم های پدرش است و مادری دارد بهتر از برگ درخت.

ساده می‌نامندش. شاید هست، شاید نیست، خودش هم نمی‌داند.. 

مخلص کلام را بگویم :

«دخترک آبادی ما منتظر است و بلاتکلیف»​​​​​​​​​​​​

۶ نظر
mochi ^-^
۲۰ اسفند ۱۷:۲۳

چه دختر صاف و ساده ای((":

پاسخ :

:))))
ممنون که خوندی موچی =) 
یاسمن مجیدی
۲۰ اسفند ۱۷:۴۲

من این دخترک آبادی شما رو خیلی دوست دارم 😉

پاسخ :

دخترک آبادی ما هم شمارو خیلیییی دوست دارن:)😌
🍃. Narges
۲۰ اسفند ۱۷:۵۱

دختران آبادی همشون همینقدر ساده و خوبن بدون هرگونه آلایش :)

 

پاسخ :

بله بله قطعا=) 
محسن رحمانی
۲۰ اسفند ۲۱:۳۷

سلام 

عیدتون مبارک.

داستانک بود یا واقعی؟

پاسخ :

سلام سلام
عید شما هم مبارک :)
آقا واقعی بود دیگه =) 
فآطم ..
۲۱ اسفند ۲۳:۱۱

عر چقدر با دخترک ابادیتون تفاهم دارم :)))

پاسخ :

قربان شما :) 😁
دخترک آبادیمون هم خوشوقته از آشنایی با شما :))


شی‍ ‍فته
۲۲ اسفند ۰۲:۲۸

چه دختر آبادیتون کیوته:"))*

پاسخ :

لطف دارین بهش:)) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان