چندیست رنگ مداد هایم
روزهای تقویم را خط میزنند
برای بوییدن بقچه بهاری مادربزرگ
من سرشار از بارانم
چکمه هایم را در کلبه های پشت آبادی جا گذاشته ام
لبخندهایم را درون صندوقچه چوبی ات نهاده ام
چشم هایم را به در دوخته ام
دلتنگی را درون تنگ ماهی قرمزم گذاشته ام
ایستگاه قطار دل من خاک گرفته
روزهاست مسافری ندارد
روزنامه فروش را یادت هست؟
روزنامه هایش منتظر دویدن و باز کردن در برایت هستند
محال است شهر را به حال خودش رها کنی
دخترک بادبادکش را در حوالی آبی آسمان
برایت تکان میدهد
روزهای میانه
اسفند است
و دلم بدجوری خیال
بهار به سرش زده
گل ها میخندند
مادرم میخندد
اقاقی های دلم، پرنده های قلبم و جای خالی تو امیدشان را به بهار بسته اند
باور کن!
🌱
پ. ن:خیلی تلاش کردم برای آپلود عکس اما نشد یا مشکل از بیان مهربون ماست یا خودم، بازم سعیمو میکنم.
پ. ن2: نمیدونم چی میشه اسمشو گذاشت. صرفا جهت خیال بهار シ︎