دیروز تمام خیابان های شهر رو قدم زدیم. کتابفروشی کنار سینما قدس رو به بو کردیم و کتاب هاش رو زیر و رو.
کتاب شعر فروغ رو خریدم و گل فروشی بزرگ گل منگلی هم شخم زدیم. ساعت ها اونجا موندیم و با همه گل ها عکس یادگاری انداختیم:) گلدون های سفالی و قشنگش رو لمس کردیم.پس از سال ها تحریم لواشک و شکلات خریدم D: این خیلی اتفاق مبارکیه ها. به اندازه خوشحال کردن دل یه غارنشین :) سر مزار سه شهید گمنام فاتحه خوندیم :)
آیا یه غارنشین نباید از دیروزش خوشحال باشه؟! :))
***
امروز وقتی سر زنگ ادبیات نفس کم آوردم و هلاک شدم. شاید با خودتون بگین مگه سربازیه؟! باید بگم بله در حقیقت زنگ های ادبیات ما حکم جهاد داره ها :))
به دوستام گفتم من تصمیم خودمو گرفتم یا گل فروشی میزنم یا کتاب فروشی. مائده گفت : الان داری خودتو آماده میکنی که امتحانو گند بزنی؟
گفتم: نه جدی شغل به این قشنگی و دوست داشتنی و رویایی =))
زهرا گفت : منم باهات شریک میشم. گفت تازه میتونیم کافه هم بزنیم از این کافه ها که توش کلی کتاب بزاریم برای خوندن آدما. یه تابلو هم بزاریم برامون یادگاری بنویسن.
من گفتم :کافه سیار هم خیلی خوبه هاااا
تازه توش گلم میزاریم که بوی گلاش لای کتاب ها و قهوه های داغ برای آدما بپیچه :))
اون وقت من و زهرا میشیم صاحب یه کافه سیار که پر از گل و کتابه =) فقط اگه دبیر ادبیاتمون نیومده بود کارهای دیگه شم پیش میبردیم و به نتیجه های باحال تری میرسیدیم.
خیال از این شیرین تر؟ ایشالله که خیال نیست و واقعی میشه :))
شاعر میفرمایند :
زندگی یعنی گل
یعنی شعر
یعنی شکلات و لواشک
یعنی خنده های از ته دل یه گل فروش
با خیال راحت درس نخوانید :))
+البته یه گل فروش و کتاب فروش و صاحب کافه با سواد دیگه =))