یه دوشنبه ی کشدار بود. بعد از مدت ها ابرها سرزمین بی آب و علف ما رو هم دیده بودن و نم نم بارون میبارید. یه تولد خفن با کیک تولد گنده و تم، کادوهای خفنِ دوستای خفن تر و از اون مهمونی بزرگ ها نبود. شکلات از آسمون نمی بارید و کشور های جهان در صلح به سر نمیبردن، وقتی که شونزده ساله شدم.
اما یه فرقی داشت دیروز یه نفر که فکر نمیکردم یادش باشه بهم تبریک گفت. «ی» جانم یه متن قشنگ برام نوشت و از راه دور بهم تبریک گفت. «ز - ف و بقیه الف، ب، پ» ها تولدم یادشان مانده بود.
آبجیم به دنیا اومده بود.چهار سال پیش روز تولدم. بهش گفتم چه جوریه که من و تو تولدمون یه روزه اما من قدم بلند تره؟ مگه نباید دوقلو باشیم؟ گفت: « منم امروز هم قد تو میشم و منتظر بود که بشه! »
نرفتم اون کتاب فروشی کنارِ سینما قدس کتابه رو که دوست دارم بخرم و دونات رنگی رنگی هم بخرم اما قولشو گرفتم. باور کنید برای یه غارنشین دستاورد بزرگیه.
یه کادو گرفتم که تا همین الان دارم باهاش بازی میکنم. یه عالمه تشکر واسه «ز» جانم که فکر کرد منم چهار ساله شدم و برام خرید تا امروز درس نخونم :)
شاید خوشبختی همین لحظه های کوچیکه قدر دونستن و به یا داشتن همدیگه است حتی اگه شمعی فوت نشه، کیکی بریده نشه یه نفر ته دلش برای بودن آدمای دور و برش خدا رو شکر کنه.
خلاصه که پونزده سالگی با کلی حال بد و خوب و درصدی تلخی بیشتر به پایان رسید. امیدوارم شونزده سالگی اونجوری که فکر میکنم رقم بخوره. مثل یه شکلات بزارم توی دهنم و طعم لحظه های خوبش زیر دندونام قرچ و قروچ کنه.
...
کیک را نبریده وشمع را فوت نشده رها کردم
با اینکه بعد از نبودنت
پرنده ای برای ازاد شدن هم نبود.!
پ.ن: لطفا به روم نیارید این پستو امروز گذاشتم در حالی که تاریخش بیست بهمنه :/نوشته بودم اما تقصیر اینترنت بود. باور کنید :/
پ. ن: خیلی سعی کردم عامیانه بنویسم و مثل بقیه پست ها نباشه امیدوارم تونسته باشم:)