می‌شود یک بار دیگر آواز بخوانی؟

پرنده کوچک من سلام!

الان که این نامه را مینویسم چیزی نمانده شانزده سالم بشود. باورت میشود شااانزده سال! خودم که باورم نمی‌شود امیدوارم تو هم هنوز من را فاطیمای ده سال پیش بدانی.

آخرین بار که دیدمت ده سال پیش بود. درست روز تولدم به خانه مان آمده بودی. من خوشحال بودم. سر از پا نمی‌شناختم. عمه ها همه بودند، عمو هم بود، مامان بزرگ هم بود.

کیک را عمو پخته بود با همان دست های خودش، با همان خنده هایش تو را روی کیک نشانده بود و گفته بود که آواز بخوانی. تو هم بد جوری دل من را برده بودی، هی نگاهت میکردم و هی از توی کیک نارنجی داشتی برایم آواز می‌خواندی و من دلم غنج میرفت. همه دست می‌زنند و تولد تولد تولدت مبارک می‌خوانند و من فقط به چشم های مظلوم تو نگاه میکردم که دقیقه ای بعد باید زیر چاقوی ربان بسته، قربانی تولد من میشدی. یک بار از من ناراحت نشوی ها . اما من تو را فراموش کرده بودم تا همین چند روز پیش که عکس زیر خاکی ات را پیدا کردم. دوباره به یادت افتادم. دوباره قلبم به درد آمد. پرنده ی نارنجی ام! عمو تو را روی کیک نشانده بود تا من خوشحال شوم؟ اما کاش تو پر زده و رفته بودی.

من الان ناراحتم، خیلی ناراحت. عمو دیگر تولد من نمی آید. حتی دیگر برایم کیک هم نمیپزد و دوباره پرنده جدیدی نیست که دلم برایش غنج برود و بعد غصه اش را بخورم.

از ته ته ته قلبم آرزو میکنم کاش همان ده سال پیش بود. همان تولد که حال همه خوب بود و غصه ی من هم فقط خورده شدن تو بود. به یاد می‌آوری دیگر؟ عمو قناد خوبی بود خیلی خوب، کیک هایش خوشمزه بود. بوی مهربانی میداد. از آن ها که حالا دیگر نیست یک غم بزرگ است که قلبم را می‌فشارد. دلم نمی‌خواهد تولدم بشود، نمیخواهم شانزده ساله بشوم، نمی‌خواهم یادم بماند روز تولدم پر زد و رفت!

پرنده قشنگم یک خواهش دارم. می‌شود یک بار دیگر آواز بخوانی؟

 

۵ نظر
سما نویس
۱۹ بهمن ۱۶:۳۴

عزیز قشنگم.زندگی پر از همین لحظاته.به قول جبران خلیل جبران وقتی شادی مطمئن باش اندوه منتظرته.

پیشاپیش تبریک میگم تولدت رو/

پاسخ :

بله بله متاسفانه
همین که فکر میکنم این روزا میگذره روزای بدترم ممکنه بیاد عذاب اوره :)
خیلی خیلی ممنونم :) ❤️
اکنون تولدمه ^_^
Honey Bunch
۱۹ بهمن ۲۱:۱۹

چقدر قشنگ بود :)♡ پرنده.... بنظرم ۱۶ سالگی سن عجیب و قشنگیه ولی تصور چندان قشنگی از ۱۵ سالگی ندارم . 

^-^

پاسخ :

ممنونم :)
من بهش رسیدم چیز خاصی نبود D:
حامد احمدی
۲۰ بهمن ۰۱:۲۷

پایان غم انگیز و قشنگ.

اما مگر میشود، هم غم انگیز باشد، هم قشنگ؟

احساس است، احساس مثل آب چشمه است، خلاصه جاری می‌شود، نگران این نیستیم که چشمه آب ندارد، همینکه دارد، خیال من مان راحت است. کسی که احساس دارد، سد هر عملی را می‌شکافد و پیروان را از گرمای وجودش سراب می‌کند. بزرگ شدن خوب است، چون می‌شود موثرتر و مفید تر بود. می‌شود نقش عمو را بازی کرد. می‌شود خاطره خلق کرد برای دیگران. کارهای خیر فراتر از منطق کرد. خیلی کارها. بزرگ شدن خوب است.

پاسخ :

:))))
سلام 
خیلی ممنونم از نظراتتون. نظراتتون رو همیشه با اشتیاق میخونم. 
به قول خودتون احساس است دیگر... چه تشبیه قشنگی :) 
بزرگ شدن رو دوست ندارم نمیدونم چرا. 
شاید هم حق با شماست... 
بازم ممنون بابت نظرتون 

Sŧεℓℓą =]
۲۰ بهمن ۱۴:۵۶

تولدت خیلی مبارک باشه D:

پاسخ :

خیلییی ممنون استلا :)) 
ع‍ی‍نک ...
۲۰ بهمن ۱۸:۰۴

سلاام :)

 

ع‍ه‍ه تولدتونه...

مبااارک باشه :)))

 

باکلی آرزوی خوب... :)))))

پاسخ :

سلااام :))

اره^_^
خیلی  تشکر :)))

ممنونم ،کلی آرزوی خوب واسه خودتون :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان