در جست‌وجوی یک پیوند- دو

وبلاگ کوچولوی عزیزم هر جای دیگه هم بنویسم باز هم برمی‌گردم اینجا چون که امن‌ترین جا برای نوشتن اینجاست. چون که اولین‌بار وقتی پونزده سالم بود اینجا برای آدم‌های دیگه نوشتم و از اون به بعد عادت کردم برای کسی بنویسم به جای دفتر خودم. بله وبلاگ کوچولوی عزیزم، هر طور که بشه باز هم برمی‌گردم، زیر طاق آسمون می‌شینم و می‌نویسم. توی دفترم نوشتم دارم از وبلاگم فرار می‌کنم چون پر از کلمات نوجوونیمه. چون از من از اون سال‌ها فراری‌ام و وبلاگ دقیقاً جاییه که من اون خاطرات رو با کلمه چال کردم. داشتم فکر می‌کردم تمام این دو سال من داشتم تلاش می‌کردم زخم‌های هیفده، هیجده سالگی رو خوب کنم اما فقط انگار پوشوندمشون. یک تلنگر کافیه تا اون زخم‌ها باز بشه و کل قلبم رو برداره. اصلاً حالا که دارم اینجا می‌نویسم به خاطر همینه. امروز عصر هم شبیه هیفده سالگی بود و بعدش من نتونستم خودم رو جمع کنم. درس رو رها کردم و فقط به سقف زل زدم تا بگذره. یک شب دیگه هم مثل هیفده سالگی بود. این‌طوری لحظه‌ها رو به سال‌های قبلی زندگیم تشبیه می‌کنم چون هیچی دقیق‌تر از این نمی‌تونه وصفشون کنه. وبلاگ عزیزم فکر کنم تو بتونی بفهمی وقتی می‌گم شبیه هیفده سالگی یعنی چی. به هر حال الان سه سال گذشته و من هم برای زنده موندن و ادامه دادن تقلا می‌کنم. حتی می‌تونم بگم ادامه‌دهنده‌ی خوبی هم هستم اما هر چقدر هم بلد باشم زخم‌هام رو تبدیل به قصه کنم باز هم یک‌جایی زمین‌گیرم می‌کنند و من باید به سقف زل بزنم، فکر کنم و آرزو کنم زودتر دقیقه‌ها بگذرن و فردا بشه.

 

داشتم می‌گفتم، یک چیزهایی توی آدم‌ها عوض نمی‌شه. هر چقدر بزرگ بشن و هر چقدر زمان و جغرافیا عوض بشه اون چیزها ثابته. می‌دونی اون‌ها دقیقاً زخم‌های آدم‌هاست. زخم‌هایی که یک وقتی ساخته شدن و زمان گذشته اما خوب نشدن. فقط قایم‌شون کردی و سعی کردی فراموش کنی اما نمی‌شه. می‌دونی که نمی‌شه. چون اون‌ها خوب بلدن جای خودشون رو محکم کنند و به وقتش از پا درت بیارن.

 

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم دوست دارم از تغییرات مثبت زندگیم بنویسم. دوست دارم بیام و توی وبلاگم بنویسم حالا آدم‌های نزدیک زیادی دارم. حالا آدم‌هایی دارم که دوستشون دارم، دوستم دارند. دلم براشون تنگ می‌شه، دلشون برای من تنگ می‌شه. آدم‌های امن دارم و بهم احساس ارزشمند بودن می‌دن. بهم می‌گن بامزه و مهربونم. بهم می‌گن خوبه که ادبیات می‌خونم. بهم می‌گن با این چیزها یادت افتادیم. می‌خواستم بنویسم دوستی رو دارم. دوستی بیشتر از هر وقتی. حتی اگر قرار باشه این آدم‌ها هم مثل کلی آدم دیگه توی زندگیم از دست بدم حداقل حالا هستند. می‌تونم فکر کنم چیکار کنم خوشحال می‌شن و اصلا همین که آدم‌هایی دارم که دلتنگشون بشم یعنی تنها نیستم. تنهایِ اجتماعی. چه ترکیب مضحکی. منظورم اینه که فارغ از تنها بودن آدمیزاد در بطن ماجرا اینکه فکر کنی می‌تونی وسط درس بری با یکی چایی بخوری، می‌تونی جستار مورد علاقه‌‌ت رو برای کسی بخونی، برای کسی درنا بسازی و عروسک ببافی، اینکه گردالی‌هایی بالای تلگرامت داری خودش خوبه. برای من ارزشمنده آدم‌هایی وجود دارن که من رو می‌بینن و براشون نامرئی نیستم. حتی می‌خواستم بنویسم چقدر کم‌تر احساس نامرئی بودن می‌کنم از ترم سه به بعد. تلاش کردم جای خودم رو بین آدم‌های دانشکده پیدا کنم و حتی برای ترم‌های آینده می‌خوام توی انجمنمون باشم. می‌دونی وبلاگ کوچولوی عزیزم بی‌انصافیه این چیزها رو ننویسم.

 

تابستون پارسال یک پستی نوشته بودم که عنوانش در جست‌وجوی یک پیوند بود. اسم کتاب مکالرز بود. اون موقع کتاب رو نخونده بودم و فکر می‌کردم اسمش به من میاد و چقدر توصیف درستیه. من هم در جست‌وجوی یک پیوندم. خواستم بگم این تابستون کتاب رو خوندم و خیلی دوستش داشتم. بین خودم و فرنکی وجه شباهت پیدا می‌کردم. (از نوشتن چیزهای تکراری خوشم نمیاد. در مورد این توی تلگرام نوشتم.) یک حسی توی کتاب بود که من از وقتی خودم رو شناختم با خودم حملش می‌کنم. دوست دارم برم. هر وقتی و هر جایی. نمی‌دونم کجا. فقط دوست دارم برم و احتمالاً وقتی توی قطار هستم و خورشید داره غروب می‌کنه آروم می‌گیرم. چون در حال رفتنم. فکر کنم هزارباری اینجا در موردش نوشته باشم. تمام نخ‌هایی که من رو به چیزها وصل می‌کنه نفسم رو تنگ می‌کنن و دوست دارم رها کنم. می‌دونی حتی اون دوستی‌ای که توی پاراگراف قبلی در موردش نوشتم. شبیه یک پر کاه. معلق و خسته. مسئله اینه که یک چیزی بین اینم. معلقی که می‌خواد متعلق باشه و وقتی متعلق می‌شه می‌ترسه. باور کنم خودم هم نمی‌دونم چی می‌گم. بگذریم. گفتم کتاب. این تابستون بیشتر از هر وقتی کتاب خوندم. شبیه پونزده سالگی. از نمایشنامه تا جستار و رمان و داستان کوتاه. هر چیزی دستم می‌رسید. شبیه مکانیسم دفاعی بود. می‌رفتم توی قصه‌ها تا نفهمم توی واقعیت چی می‌گذره. اما مگه می‌شه؟ نه. واقعیت همیشه خِرت رو می‌گیره حتی اگه کتاب از دستت نیوفته. توی خواب میاد سراغت. نفس‌نفس‌زنان از خواب می‌پری و حالت گرفته شده. الان هم دارم بارون درخت‌نشین می‌خونم. کاشکی می‌تونستم برم توی درخت‌ها قایم بشم.

 

جدی‌تر به ادبیات نمایشی فکر می‌کنم. به نمایشنامه نوشتن و خوندن. دوست دارم کاری رو انجام بدم که دوست دارم. البته هنوز پیدا نکردم‌. یک مفهوم روانشناسی-ادبیاتی پیدا کردم که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده و دوست دارم بیشتر در موردش بدونم و بخونم. اسکیت‌های صورتی گوشه‌ی اتاق عصبانیم می‌کنند و فکر کنم کافی باشه. خسته شدم.

۳ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان