یک هفته میگذره. از اون جمعهی ترسناک هفتهی قبل و بعدش که زندگی خاکستری و خاکستریتر و حالا تاریک شده. آخر شب در مورد انجمن برای بچهها ویس گرفتم، آلارم گذاشتم صبح زود بیدار بشم و برم کتابخونه مرکزی درس بخونم. قرار بود اولین جلسهی انجمن اون روز باشه. میخواستم دوستم رو ببینم. باید تاریخ ادبیات و مرصادالعباد میخوندم. بعدش همهچیز خراب شد. نگرانی و گریهی مامان از پشت تلفن بود و اصرار برای اینکه زودتر از تهران خارج بشم. باورم نمیشد. حالا اینجا نشستم و این هفته بدترین روزها و شبهای ممکن بود. هر شب تا صبح بشه مُردم و زنده شدم. یا شاید بگم میمیرم و زنده میشم. تا وقتی که اینترنت درست بود اونقدری خبر خونده بودم که حالم به هم میخورد. خبرها رو میخوندم و از شدت عجز برای اتفاقاتی که داره میافته غصه میخوردم. چرا میگم میخوردم؟ میخورم. دو روزه نمیتونم خبر بخونم اما اوضاع همینه. شبها طولانی شدن، قلبم آشوب شده و نگرانی داره پودرم میکنه.
به اون وقتی که کرونا اومده بود فکر میکنم. یه روزی که باید کنفرانس مطالعات اجتماعی میدادیم معلممون اومد و کلاس رو تعطیل کرد. همه خوشحال و جیغ و دادکنان از کلاس بیرون پریدن. لحظههای آخر با یک آدمی که اون موقعها بهترین دوستم بود و حالا چند سالی که میشه خبری ازش ندارم وایستادیم و زُل زدیم به کلاس. گفتم برمیگردیم. ما هیچوقت به اون کلاس برنگشتیم. دوستی ما هم همون حوالی بعد از سالها تموم شد. کرونا از همون لحظههای اولش با از دست دادن اومده بود.
جمعه هم توی خوابگاه همه داشتن تندتند وسایلشون رو جمع میکردن تا به شهرشون برگردن. یکی از هماتاقیهام دم رفتن یکجوری به ما نگاه میکرد که اون موقع تازه قلبم یکطوری شد و یاد پونزذه سالگی و کرونا افتادم. گفتم اینجوری بهمون نگاه نکن توروخدا. برمیگردیم. توی ترمینال آدمها پریشونحال بودن. از چهرههاشون میفهمیدم. همه فقط داشتن میرفتند. اونجا یکی دیگه از هماتاقیهام رفت سوار اتوبوس به سمت شهر خودش بشه و گفتم برمیگردیم زهرا. دوباره قلبم یکطوری شد. وقتی اتوبوس راه افتاد و بچهها نوشتن باز دارن میزنن، دم غروب وقتی ذرهذره از تهران فاصله گرفتیم؛ تمام این لحظهها داشتم فکر میکردم واقعیه؟ اینها واقعی بود. اون صداها، ترس توی چهرهها و شهری که داشت خالی میشد قصه نبود. همهش ما بودیم و این هم زندگی ما بود. دلم میخواست داد بزنم برمیگردیم. دلم میخواست همه رو بغل کنم و بگم برمیگردیم. اما نمیتونستم. ترسیده بودم. آرزو میکردم مثل پونزده سالگیم جنگ با از دست دادن سراغم نیومده باشه.
هیچ کاری نمیتونم بکنم. مطلقاً هیچ کاری. همهچیز به نظرم بیمعنا میاد. درس بخونم؟ کتاب بخونم؟ چیزی ببینم؟ چیزی یاد بگیرم؟ نمیتونم. مامان بهم میگه تو یکجا نشستی تا همهچیز تموم بشه. تا اون موقع نباید زندگی کنیم؟ باید زانوی غم بغل بگیریم و کاری نکنیم؟ دلم میخواست امیدوارتر بودم. اصلاً نمیدونم اسمش امیده یا چی. حالا میفهمم چقدر آدمهایی هستن که دوستشون دارم. یک آدمهایی که فقط مینویسم «مراقب خودتون باشید لطفاً» و اون نمیتونه بفهمه چقدر این از ته دله و تنها خواستهای هست که دارم.
وقتی به آدمها فکر میکنم میفهمم که توی تمام سالهای زندگیم، از وقتی که خودم رو شناختم داشتم ازشون فرار میکردم اما حالا متوجه میشم همین آدمها به همهچیز معنا میدن. وقتی آدمهای دانشکده نیستن و سوت و کوره اونقدرها به دلم نمیشینه. همش چشم میچرخونم تا آدمها رو ببینم. وقتی به واسطهی اونها چیزهایی برات معنا پیدا کردن دیگه نمیتونی بیتوجه بگذری. یکبار نوشته بودم اصلاً دوستی برای همین اومده. برای اینکه وقتی یه ستارهی قشنگ توی آسمون دیدی بتونی به یک نفر دیگه هم نشونش بدی تا اون هم چشماش برق بزنه. مهدیه تهران مونده و تمام لحظههایی که اونجا رو میزنن بهش پیام میدم و تا وقتی که جواب بده حالش خوبه شیشدور استرس دورم تاب میخوره.
آخرین باری که رفته بودیم تجریش تقریباً دو هفتهی پیش بود. اون شب نوشته بودم: «یه کرم تختی ناراحت بودم یکی نجاتم داد و راهی که همیشه میریم و صحبت فلسفی میکنیم رو رفتیم. یه شیرینی فروشی شگفتانگیز رفتیم و فکر کردیم که چقدر جالب یه عالمه شیرینی و کیک هست امتحان نکردیم. (امید به زندگی) پای سیب خریدیم و از چایفروشی مورد علاقهمون چای دارچینی. لب حوض روبهروی امامزاده صالح نشستیم و خوردیم. صدای رودخونه میاومد و یه عالمه آدم عجیب و غریب اونجا بود. ماه قشنگ بود.» حالا پرسا برام نوشته بود اگر تجریش خراب بشه چاییفروش دور میدون چطوری پول در بیاره؟ و من نوشته بودم اگر دیروز که حوالی اونجا رو زدن زنده مونده باشه.
لابد راست میگن که آدم وقتی چیزی رو از دست میده تازه قدرش رو میدونه. چون من اون شب ناراحت بودم. قدر اون لحظه رو نمیدونستم. نمیدونم اینجا نوشته بودم یا نه اما این ترم بیشتر از هر وقتی یک کرم دانشکدهای بودم. هر روز خدا از صبح تا غروب دانشکده بودم. حتی روزهایی که کلاس نداشتم. دیشب داشتم ویدئویی که یکی از عصرها توی پنجرهی خوشگل ادبیات گرفته بودیم رو میدیدم؛ توش میگفتم نمیدونم چرا مثل ترم آخریها شدم و فکر میکنم دیگه دانشکده رو نمیبینم. تمام لحظههایی که هستم هم دلم براش تنگ شده و دوست ندارم این ترم تموم بشه. حالا میتونید تصور کنید چقدر هر روز دارم به اون جغرافیا از دنیا فکر میکنم و آرزو میکنم خرابش نکنن. میگم به اندازهی خراب شدن خونهمون از خراب شدن دانشکده غصه میخورم. کاشکی دوباره برگردیم و توی پنجرهی خوشگل ادبیات بشینم، یک عصری که نور آفتاب میتابه و من عاشق و دیوانه و خوبم. مهدیه ازم عکس بندازه و من دالبند بذارم و بگم من مثل شماها خسیس نیستم که آهنگهایی که دوست دارم رو قایم کنم. بیا گوشش بدیم!
فکر میکردم حرفی ندارم. چقدر نوشتم. داشتم فکر میکردم این روزها بیام نامههایی از روزگار جنگ بنویسم. خدا رو چه دیدی شاید زنده موندیم و یه وقتی دادیم نوهمون بخونه و بهمون افتخار کنه:دی.