قصه‌های معلق- یک

«امروز فقط دارم به قصه‌های معلق فکر می‌کنم. به اینکه هر روز چقدر قصه می‌بینم، می‌شنوم و انگاری با ننوشتن دارم از دستشون می‌دم.»

یک مدت پیش این رو یه جایی نوشته بودم. بعدتر باز هم قصه‌های معلق دیدم و فرصت نکردم بنویسم. فکر کردم که بیام و هر چقدر می‌تونم ازشون بنویسم. شاید نوشتن ازشون ادامه پیدا کرد. این‌قدر هم توی ذهنم پراکنده‌اند که نمی‌دونم چطور بهشون ترتیب بدم. فعلاً فقط همین‌جوری می‌نویسم.

به طور کلی یکی از چیزهای شگفت‌انگیز توی دنیا برای من مکالمات کوتاه با انسان‌هایی هست که فقط یک‌بار می‌بینی‌شون. توی قطار، اتوبوس، مترو، هر راهی و جایی. فکر می‌کنم توی چند لحظه کوتاه با یه برش از قصه زندگی یه آدم همراه می‌شی و این جالبه. راستش من خجالت می‌کشم سر صحبت با آدم‌های غریبه رو باز کنم و وقتی پیش میاد و کسی این‌جوری خودش با من صحبت می‌کنه خوشم میاد. سعی می‌کنم با خوش‌رویی جواب بدم تا احساس ناامنی از صحبت کردن با من بهش دست نده. چندباری توی قطار پیش اومد. مسافرهای متفاوت. مثلاً یک‌بار یک مادر و دختر تهرانی بودند که با من صحبت کردند و تعریف از زندگی. وقتی رفتن برای خودشون چایی بگیرن برای من هم گرفتن. نظرم رو درباره تهران پرسیدن و اینکه در مورد شهر من گفتن. کاشکی جزییات قصه‌ها خاطرم مونده بود. نزدیک‌ترها، توی اتوبوس یه خانم مسن ازم پرسید دانشجو‌ام و در مورد زمان دانشجویی خودش تو سال‌های خیلی دور صحبت کرد. همراه آهنگی که از اتوبوس پخش می‌شد زیر لب می‌خوند و می‌گفت بعید می‌دونم شما این چیزها یادتون بیاد. یا یک‌بار دیگه توی بی‌ار‌تی یک نفر بعد از اینکه رشته‌م رو دونست، داشت بهم می‌گفت فلان‌جای ولیعصر نشست‌ها و محفل‌های این‌جوری مناسب شما برگزار می‌کنن. چیزهای کوتاه از خودشون تعریف می‌کنن و با دیدن سبزیجات و میوه‌های دستشون می‌شه حدس زد امروز رفتن خریدم و بعد برمی‌گردن خونه تا ناهار بپزن. چند روز پیش با پرسا نشسته بودیم روی نیمکت‌های رو‌به‌روی امامزاده صالح و بهش گفته بودم تصور کن الان بیست سال دیگه‌ست، بگو کجای زندگی‌ هستیم. داشت تعریف می‌کرد و یک‌جاش به چیز بامزه گفت که داشتیم دوتایی با صدای بلند می‌خندیدیم‌؛ یه خانوم مسن از پشت سرمون اومد و با لبخند و چهره‌ی گشاده گفت الهی همیشه شاد باشید و همین‌جوری بخندین دخترهای خوشگل. انقد دعای از ته دلش به جونم نشست که نگو! اتفاقات این‌جوری کوچک.

من همیشه وقتی توی موقعیت‌های مختلف قرار می‌گیرم توی ذهنم تصور می‌کنم اگه الان می‌خواست قصه‌ی این روز و صحنه، لحظه نوشته بشه چطور و با چه کلماتی می‌نوشتیش؟ و راستش خیلی خوش می‌گذره فکر کردن بهش. حالا قصه‌ی یه قسمتی از روز من احتمالا این‌جوری می‌شد: 

«شلوغی مترو و سروصدای آدم‌ها سرش را درد آورده است. یاد بازار مسگرها می‌افتد. با همان چکش روی مس‌ کوبیدن و اشکال متفاوت خلق کردن را احساس می‌کند. پله‌ها را بالا می‌رود و باد سردی را روی پوستش حس می‌کند. از وسط ماشین‌ها و موتورها رد می‌شود. از جلوی همان کلیسای همیشگی می‌گذرد و دوباره در بسته را می‌بیند و تصور می‌کند یعنی داخلش چطور است؟ معماری‌اش از بیرون شبیه قلعه‌های توی قصه‌ها می‌ماند. رنگ‌و‌رو رفته و پیر. سنگینی کیف روی دوش حس می‌شود. انگار که تمام غصه‌های دنیا را توی یک کیف روی دوشت گذاشته باشند. خسته و بی‌رمق ادامه می‌دهد. از جلوی رستوران‌های همیشگی و آدم‌هایی که با ولع ناهار می‌خورند می‌گذرد. بوی ساندویچ‌های تازه، روغن موتور، سرمای پاییز و عطر آدم‌های رهگذر در هم می‌پیچد و توی دماغش جا خوش می‌کند. خیابان را بالا می‌رود. به اسم سر خیابان که یک شاعر است نگاهش می‌افتد و مثل هر بار فکر می‌کند خودش فکر می‌کرده یک روزی اسمش، اسم خیابان بشود؟ وقتی به همان‌جای همیشگی می‌رسد دیگر نای بالا رفتن از پله‌ها را ندارد. کشان کشان بالا می‌رود. کارش را انجام می‌دهد. با آدم‌های دیگر صحبت می‌کند. با مسگرهای توی مغزش مراوده می‌کند و دوام می‌آورد. چند ساعت بعد دوباره راه برگشت از سرگرفته می‌شود. این دفعه سر خیابان بوی فرنی داغ و شیر کاکائو می‌آید. عصر شده. جنب‌‌وجوش آدم‌ها حس می‌شود. بخار از کاسه فرنی داغ بلند می‌شود. آدم‌ها دست‌هایشان را توی جیب‌هاشان فروتر می‌کنند. دماغ‌هایشان از سرما قرمز شده. می‌نشیند همان‌جا یک چیز گرم می‌گیرد و سعی می‌کند با نتوانستن در بین آدم‌ها چیزی خوردن کنار بیاید. فکر می‌کند. به یک صحنه از زندگی‌‌اش. به اینکه اصلاً وقتی بخار خارج شده از ظرف فرنی را دید فکر کرد باید یک چیزی بنویسد.»

فکر می‌کنم این پستم خیلی عجیب و غریب و پراکنده می‌شه اما خب.‌ اشکال نداره. یه نکته دیگه که چندروزه بهش فکر می‌کنم ساده بودنه. ساده‌ای که اصلاً نمی‌تونم بفهمم صفت درسته، این‌جا می‌تونه استفاده بشه یا نه. به هر حال. من واقعاً تمام تلاشم رو می‌کنم با بقیه آدم‌ها خودم رو مقایسه نکنم. چون تهش چیزی به جز ناراحت شدن نداره. منتها وقتی بیشتر توی جامعه آدم‌ها قرار می‌گیرم. وقتی که بین بچه‌های دانشگاه، سر کار یا هر جای دیگه خودم رو می‌بینم بیشتر به این انقد تفاوت‌ها پی می‌برم. به اینکه آدم‌ها پرزرق‌وبرقن. شخصیت‌شون از دور جالب به نظر میاد. بهشون نگاه می‌کنی و می‌گی کاشکی باهاش دوست بودم، کلی حرف برای گفتن دارن، اتفاقات جالب رو تجربه می‌کنن و شخصیت محبوبی توی جامعه دارن. همه‌ی این‌ها رو می‌بینم و هیچ‌کدوم من نیستم. توی همه‌چیز ساده و معمولی‌ام. نه از دور پرزرق‌وبرق و جالبم، نه یه عالمه حرف برای گفتن دارم. اصلاً شاید توی دانشگاه کسی متوجه حضورم نشه و بودن و نبودنم فرقی نکنه. احتمالاً هیچ‌کس هم از دور نگه جالبه، برم باهاش دوست شم. حالا شاید گفتن‌ این‌ها کودکانه به نظر بیاد. منتها فکر می‌کنم بهش. می‌تونم بگم زمین تا آسمون با هم‌کلاسی‌هام این تفاوته رو می‌بینم. اون روز به هم‌اتاقیم می‌گفتم تنها وجه شباهتم باهاشون اینه که همه‌مون ادبیات می‌خونیم. دیگه چیزی نداره. به هر حال می‌دونم که آدم‌ها فرق می‌کنن. منم گاهی وقت‌ها، فقط گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست اون‌جوری بودم. اما یه شکل شونصددرجه متفاوتم و نمی‌شه کاریش کرد. فقط می‌تونم توی وبلاگم درباره افکار کودکانه‌م بنویسم. 

در ادامه این پست پراکنده و در تناقض با جملات بالا باید بگم دارم حس می‌کنم بزرگ می‌شم. خیلی چیزها رو از هیفده سالگی با الان که مقایسه می‌کنم این عاقل‌تر شدن رو توش می‌بینم. می‌دونم که وقتی صبح زود بیدار می‌شم تا برم دانشگاه یا سر کار نباید غر بزنم چون این زندگی منه و وقتی تمام این‌ها مسئولیتش با منه غر زدن چیزی رو درست نمی‌کنه. سعی می‌کنم وقتی از کسی ناراحت شدم، از من ناراحت شد برم و بهش بگم بیا در موردش صحبت کنیم. می‌تونم جلوی گریه کردنم توی مترو و خیابون رو بگیرم و به خودم بگم می‌تونی بعداً این کارو بکنی و این اگه بزرگ شدن نیست پس چیه؟ :دی. خلاصه که زندگی جلو می‌ره. در ادامه این پست درنا: «منم هنوز همون آدم گمشده‌ام. شاید هم قراره تا آخرش گم بمونم. هیچ‌وقت هم پیدا نشم. هیچ‌کس پیدام نکنه. هیچ‌وقت نتونم از زندگی سر در بیارم. با هم‌اتاقیم صحبت می‌کنم و بهش می‌گم اینکه هنوز آدم‌های جالب کمی توی دنیا وجود دارن تا باهاشون صحبت کنم یه ذره امیدوار‌کننده‌ست. می‌گم اینکه یه جایی توی نوجوونی تصمیم گرفتم توی غار خودم بمونم و از آدم‌ها فاصله بگیرم چون اذیتم کرده بودن این روزها داره تغییر می‌کنه. انقد فاصله گرفتم که یادم رفت می‌تونن چیزهای جالب داشته باشن. مکالمات کوتاه انسانی توی بی‌ار‌تی و مترو، داستان‌های کوچیک‌ آدما برای چند لحظه شنفتن، دوستی‌های یک‌باره، چایی خوردن و راه رفتن با آدم‌های جدید و پیدا کردن انسان‌هایی با قصه‌های متفاوت می‌تونه به زندگی وصلت کنه. هر چند اندک هم باشه.» همینه دیگه. کلش همینه. زندگی. 

۱ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان