کلماتی که از سر دلتنگی می‌نویسی.

بین نوشته‌ها به نوشته‌ای که پارسال همین روزها نوشتم برخوردم. دلم خواست این‌جا باشه:

«حنا می‌گه برام لالایی بذار تا بخوابم و حالا گنجیشک لالا، سنجاب لالا داره می‌خونه. حنا هم کنار من چشم‌هاشو بسته و خوشحاله که مامان بهش اجازه داده تا روی حیاط، زیر سقف آسمون پیش من بخوابه. چند دقیقه پیش سرم رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم می‌دونی درد‌و‌دل یعنی چی؟ گفت نه. گفتم یعنی آدم غصه‌ها شاید هم قصه‌هاشو برای یه آدم دیگه تعریف کنه. می‌پرسه حالا چرا تو همیشه ناراحتی و توی همه‌ی نقاشی‌ها باید ناراحت نقاشیت کنم؟ بعدش می‌گه آها فهمیدم! چون کنکور داری. بعد از چند ثانیه باز می‌گه نه یه چیز دیگه‌ست گمونم. ناراحتی چون دوست نداشتی خدا اختراعت کنه. اصلاً دوست نداشتی اختراع بشی. حنا راست می‌گه. لالایی می‌خونه: لالایی گل لالا، مهتاب اومده بالا. خواب‌های خوب ببینی، پیش مهتاب بشینی. فکر کنم هر شب باید با هم لالایی گوش کنیم تا ستاره‌ها رو احساس کنیم. درخت انار مامان هم با نوای باد و لالایی ما می‌رقصه.»

دلم براش تنگ شده و حالا خیلی دور هستیم. بعداز ظهر زنگ زده بود و می‌گفت می‌خوام وقتی برگشتی واسه‌ت دسر درست کنم. خودت بلد نیستی دسر درست کنی. مگه نه؟ پرسیدم از کجا یاد گرفتی؟ گفت از توی مجله‌م. بذار بیارمش و برات بخونم. آورد و خوند. بدون اینکه توی خوندن کلمه‌ها گیر بیوفته برام خوند و باسواد شده. اون‌قدری باسواد شده که برام دستور دسر از روی مجله‌‌ش بخونه و بگه برات یه عالمه نامه و شعر نوشتم! تازه کتاب قصه جادوگر شهر اُز هم کل کل‌‌شو تنهایی خوندم. چقدر دلم براش تنگ شده. انقد تنگ که بیام این‌جا بنویسم. دلم برای کل زندگی‌م، مادرم، خونه، آسمون، امید و خودم تنگ شده. 

۲ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان