ترم سه

 دیروز که داشتم توی سرما راه می‌رفتم و روی پوستم حسش می‌کردم یادم افتاد که باید بنویسم. حالا که این رو می‌نویسم ترم سه تموم شده. ترمی که دلم برای تمامش تنگ می‌شه. خیلی بیشتر از دو ترم پیش دوستش داشتم و به همه‌ی لحظه‌هاش که فکر می‌کنم قلبم رو گرم می‌کنه. از جزئیاتی که خاطرم مونده بخوام بنویسم کلاس‌های گلستان و صبح‌های زودی که شعر خراسانی می‌خوندیم، روز قبل از امتحان عروض وسط دانشکده و بعدش حین امتحان که پشت پنجره برف می‌اومد. روزهای فرجه دم غروب که کنار زمین چمن نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم، سوراخ سنبه‌های کتابخونه مرکزی و اون‌جایی که اسمش رو گذاشتیم بدیع‌الزمان فروزانفر چون خیلی بهش می‌اومد. دوتا صندلی قدیمی پشت قفسه‌ها بین روزنامه‌های قدیمی، جایی که دیوارهاش پوست انداخته و یه میز چوبی خیلی کهن‌سال هست. شب امتحان شعر خراسانی که کلش برف می‌اومد و توی کتابخونه مرکزی تنها بودم و صبحش وقتی زدم بیرون تا برم سمت دانشکده از ذوق برف زیاد یادم رفته بود چقدر درسم مونده هنوز و چند شبه درست نخوابیدم، بعد از بلاغت که رفتیم بستنی خوردیم و حرف زدیم و خیلی چیز دیگه. می‌دونم قرار بود از کل ترم باشه ولی همه‌اش شد از روزهای اخیر امتحانات. متاسفانه دارم ماهی می‌‌شم و یادم نمیاد. به طور کلی دلش براش تنگ می‌شه و همین کافیه که بگم ترم خوبی بود. 

در مورد آدم‌ها فکر می‌کنم. پشت تلفن به دوستم می‌گم تمام رنجی که دارم تحمل می‌کنم از طرف آدم‌هاست اما بازم می‌رم و باهاشون دوست می‌شم. می‌گه چون تو آدمیزادی و به بقیه آدمیزادها نیاز داری. راست می‌گه. در عین حال که با خودم عهد می‌بندم دیگه با کسی دوست نشم به نظرم صحبت کردن با یه آدم جالب میاد. امروز توی درنا این رو نوشته‌ام: «‌می‌دونی یک چیزهای کوچکی توی روابط انسانی دلگرم‌کننده‌ست. من با هم‌کلاسی‌هام ارتباط چندانی ندارم. دیروز تولد یکی‌شون بود و رفتم تولدش رو تبریک گفتم. اما می‌دونستم مثلاً داریوش و سیاوش کسرایی دوست داره. عاشق مغازه اسباب‌بازی فروشی و شیفته‌ی حافظه. در جواب ویسی که براش فرستادم بهم می‌گه یه خاطره‌ی پررنگ از من توی ذهنش داره: یه شب قبل از اردوی یوش که شب اومد خوابگاه پیشم بخوابه و پیش از اون فقط در حد سلام با من ارتباط داشته بود‌. اون شب من بهش گفتم بیا بریم زمین چمن بشینیم. بهار بود و هوا خوب بود. چایی دم کردم و نصفه شب رفتیم نشستیم، داریوش گوش دادیم و حرف زدیم و همین. دیگه باز هم ارتباطی نداشتیم جز سلام. و این خاطرش مونده و براش دوست‌داشتنی بوده. بین خواب و بیدار ویسش رو گوش دادم و لبخند زدم.» همین چیزهای معمولی ما آدم‌های معمولی جالب نیست؟

توی راه داشتم یه پادکست کودک گوش می‌دادم که از دلتنگی مچاله شدم. اون رو با حنا گوش می‌دادیم. بابت همین توی قسمت‌های دانلود شده هنوز باقی مونده بود. دلم براش تنگ شده. امروز فکر می‌کردم عمیق‌ترین احساسی که قرار نیست هیچ‌وقت رهام کنه دلتنگیه. بارها توی وبلاگ هم در موردش نوشتم و یه کم غم‌انگیز به نظر میاد اینکه همیشه دلتنگ آدم‌ها و چیزها باشی. ولی خب کاری در مواجهه باهاش بلد نیستم. حالا هم همه‌چیز رو سخت می‌گیرم و یه دفعه یادم می‌افته جوونم و می‌تونم اشتباه کنم. چرا انقدر از شکست خوردن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم؟

نمی‌دونم. بی‌حوصله بودم و‌ نوشته بی‌حوصله‌ای شد. کافیه.

آخر ترم پیش عکس از یک درخت سبز پشت پنجره دانشکده گذاشتم. این هم عکس ترم سه:

بیان اجازه نداد به اشتراکش بذارم. هر وقت درست شد اضافه می‌کنم.

۲ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان