اواخر دی ماه هیجده سالگی

این روزها یه جوری می‌گذرن‌‌. سخت و خب متفاوت. یه چیزهایی می‌نویسم که از یادم نره. تمام روزهای فرجه و حالا می‌رم دانشگاه تا درس بخونم. انقد هر روز رفته‌م که امروز به دوستم می‌گفتم دلم تنگ می‌شه دو هفته نباشم. دانشگاهم رو دوست دارم. دقیقا انگاری مناسب‌ترین جا برای من همین کلاس‌های دانشکده ادبیات با صندلی‌های چوبی سخت، کتابخونه‌ای که شبیه گالری و موزه می‌مونه با یک عالمه پیچک و گلدون قشنگ. راه جنگلی‌‌ای که می‌تونی تصور کنی وسط قصه‌ای‌‌. کوه‌های برف گرفته اطرافش. آدم‌های متفاوت و عجیب‌‌وغریب دانشکده. کتابخانه مرکزی که دیوانه می‌شی با دیدن اون‌قدر کتاب و دلت می‌خواد اون‌جا بمونی و بپوسی. کتابخانه کودک و نوجوان که عاشقمش. کاشی‌های آبی دانشکده روان‌شناسی، سالن مطالعه نورگیر شیمی، گلدون‌های دانشکده برق، خانم‌های مهربون و خوش‌رو سلف و هزارتا جزئیات دیگه که همه‌ش باعث شده این‌جا رو واقعا دوست داشته باشم. البته جز هم‌کلاسی‌ها. :) احساس اضطراب و کم بودن. اون‌قدر که واقعا دلم بخواد بزنم زیر گریه وقتی همه‌ی بچه‌ها دارن با هم صحبت می‌کنن و می‌خندن و من انگاری یه گوشه‌ی پرتم که کسی متوجه حضورم نمی‌شه. نمی‌دونم باید چیکار کنم. یک ترم گذشت و همچنان ارتباط گرفتن سخته برام. خودم رو دلداری می‌دم که نیازی به ارتباط گرفتن با همه ندارم اما از اون طرف همش به این فکر می‌کنم که بقیه شاید فکر کنن من یه آدم بداخلاق و گوشه‌گیرم. بداخلاق نیستم اما. 

از این‌ها که بگذریم. تنها روزنه روشن روزهام دیدن مهربونی‌های کم آدم‌هاست. هم‌کلاسی‌م که برام چای می‌آره از سماور توی کتابخونه. راستی! همین‌که گوشه‌ی کتابخانه مرکزی یه سماور و قوری قرمز بزرگ گذاشتن تا بچه‌ها چای داغ بخورن باعث می‌شه این دانشگاه مورد علاقه‌م باشه. داشتم می‌گفتم. همین‌که وقتی تنهام بهم بگن بیا بریم سلف. برام جا بگیرن تا برم. بهم بگن «مراقب خودت باش.» و همین چیزهای ساده. مثلاً بگم سرده و باید برم شالگردن بخرم اما وقت نمی‌کنم. پرسا شالگردن قشنگی رو از توی کمدش در بیاره و به زور بده بهم و بگه خودش واقعا شالگردن نمی‌پوشه. فاطمه بهم شیر گرم بده و زهرا وقتی سرما خورده‌م برام شلغم بذاره و پرتقال پوست بکنه. دکتر سولی توی ماگ سبزش دمنوش آویشن بیاره و وقتی استرس دارم بهم بگه:«از پسش بر میای.» این‌ها واقعا به نظر بقیه ممکنه بی‌اهمیت به نظر بیاد اما من دلم می‌خواد قدرشون رو بدونم و با فکر کردم بهشون قلبم گرم بشه.

با پرسا خوش می‌گذره. با هم می‌ریم درس می‌‌خونیم. من عربی اون ریاضی. من تاریخ ادبیات اون فیزیک. شعرهای جدید کلاس بلاغت رو شب‌های بعد از کلاس براش می‌خونم. با هم توی سرما می‌دویم و توی باغ کتاب وسط کتاب‌ها می‌چرخیم. عاشق زیست و مغز انسانه و کلی اطلاعات عمومی درباره بدن انسان و بیماری‌ها داره. عجیب‌ترین مدل غذا خوردن رو داره و ورزش می‌کنه. نقاشی‌ش خیلی خوبه و می‌تونه بفهمه کی من خوب نیستم. ازش پرسیده‌م اولین‌باری که منو دیده چه فکری کرده. بهم گفت:«اولین‌باری که دیدمت یه دختر آروم و مهربون با صدای قشنگ و چشم‌های خیلی قشنگ بودی.» اون هم مثل من زیاد انرژی اجتماعی نداره و با آدم‌ها دوست نداره بپلکه اما همین‌که وقتی هر روز همدیگه رو می‌بینیم و تخت‌هامون روبه‌روی همه و هنوز خوش می‌گذره و خسته نشدیم یعنی خوبه. این‌ها رو گفتم که بگم جزئیات کوچیک‌ مربوط به آدم‌های برام جالبه. پرسا یه نمونه‌‌ش بود. دوست ندارم دوست‌های زیادی داشته باشم اما می‌تونم به ریزترین جزئیات دوست‌های اندکم دقت کنم و مثل امروز موقع درس خوندن ازش عکس بندازم و بعدا بگه عکس‌های قشنگی گرفته‌‌م و فکر نمی‌کرده کسی دقت کنه به موقع درس خوندن‌‌ش. 

شب‌ها که از سالن مطالعه می‌آییم بیرون یهو ماه رو توی آسمون می‌بینیم و من با ذوق تمام می‌گم ببینش! ستاره‌‌هام معلومن! و ذوق می‌کنیم. فردا قراره به عنوان جایزه بریم پیتزا بخوریم و نمی‌دونم چرا الان چیزهای بی‌اهمیت رو می‌گم. مثلاً دیگه اینکه دوتا از دخترهای مدیریت دو شب پیش توی سالن مطالعه باهام حرف زدن. یه ترم دیگه داشتن. ازم پرسیدن رشته‌م چیه و گفتن: «اخی. عزیزم. چقدر قشنگ. چقدر بهت میاد.» و هرکس دیگه‌ای که ازم می‌پرسه همین رو می‌گه. :) امروز یه آقای مسئول توی دانشکده شیمی بهم گفت شما از بچه‌های شیمی نیستی؟ نه؟ گفتم نه. ادبیاتم. بعدش به پرسا گفتم یعنی حتی به قیافه‌م هم نمیاد شیمی باشم؟ :دی.

دیشب یه بحث عمیق و طولانی با فاطمه داشته‌م و اون‌قدر از شنیدن حرف‌هام و فکرهای مغزم تعجب کرده بود که بهم گفت:«هر کسی این‌شکلی نیست. مثل هم‌سن و سال‌هات فکر نمی‌کنی و شاید این رنج کشیدن بابت این‌شکلی بودن ارزش داشته باشه. آدم‌های کمی پیدا می‌شن که مدل تو باشن و این‌طور فکر کنن و دیدگاه‌شون به زندگی این‌طور باشه.» گفتم حالا به نظرت با این مغز چطوری درس می‌خونم؟ گفت چطور زندگی می‌کنی اصلا؟ آره خلاصه. فقط کافیه یه ذره از فکرهای عمیقم بهتون بگم تا به عجیب بودنم پی ببرین. شاید عجیب بد بودن. رنج کشیدن بابت این‌شکلی بودن که این‌جا نمی‌تونم بگم درست چطوری.

از اواخر دی ماه هیجده سالگی و امتحانات ترم یک احتمالا دویدن توی سرما تا رسیدن به سلف، بوی قهوه‌های کتابخونه، بالکن کتابخانه مرکزی که می‌شینم توی پنجره‌ش، لواشک خوردن یواشکی با پرسا، ذوق کردن با دیدن کوه‌های برفی، استرس و اضطراب امتحان و کم‌خوابیدن و پنج صبح بیدار شدن با صداهای درس‌های متخلف سه‌تا ادم، شام خوردن توی سکوت سلف خلوت وقتی یه چیزی توی گوشم می‌خونه، تندتند چای خوردن تا خوابم بپره، هلال ماه توی آسمون آبی غروب با پس‌زمینه درخت‌های زمستون‌شده، دخترهای مضطرب خوابگاه، خوشحالی بابت گرفتن نمره کامل آیین نگارش و مقاله فروغم، سرگیجه و لکنت گرفتن قبل از امتحان و کلا کلمه‌ها رو پس‌وپیش گفتن. انتظار برای رسیدن سرویس توی سرما و پیش رفتن و ادامه دادن حتی وقتی نمی‌دونی چرا زنده‌ای و انسان یادم می‌مونه.

۷ نظر

روزهای معمولی

شاید نباید تلاش کنم وقتی همه‌چیز سر جاش بود بنویسم. همین الان می‌نویسم. همین الان که سرم سنگینه و کل روز از حال بد نتونسته‌م درس بخونم. سر کلاس سرم گیج می‌رفت و صحبت‌های استاد توی سرم می‌چرخید. الان جزوه رو باز کردم تا برای هم‌اتاقی‌م شعرهای امروز رو بخونم و متوجه شدم چقدر بد نوشته‌‌م. یک هفته‌ست دارم تلاش می‌کنم یه‌چیزی توی وبلاگم بنویسم اما نمی‌شد که نمی‌شد. با اینکه اون حسِ سنگینی کلمات سراغم اومده و باید بنویسم. در مورد روزهای گذشته. زندگی معمولی می‌گذره. همیشه فکر می‌کردم اگه یک‌روزی دانشجوی ادبیات باشم خوشبختی تمام دنیا مال منه. الان این‌طور نیست. روزهای خیلی زیادی توی کلاس احساس ناکافی بودن برای رشته‌م رو دارم. به اینکه شاید من واقعا لیاقت ادبیات خوندن رو نداشته‌م. نمی‌دونم. این فکرها سراغم میاد. اما وقتی که استاد از نوشته‌م تعریف کرد و گفت خوب نوشتم یا وقتی نمره‌ی خوبی می‌گیرم، یه‌ذره این فکرها کم‌رنگ می‌شه. البته کاشکی نمره انقد مهم نبود و من واقعا یه روزی باسواد می‌شدم. نه با حفظ کردن چیزها برای امتحان و از یاد بردن‌شون وقتی امتحان تموم شد. این ارزشی نداره. 

به سال گذشته و همه‌ی سال‌های قبل‌تر فکر می‌کنم که تموم شدن و من زنده مونده‌م. بقیه‌ی زندگی هم می‌گذره. *بودن* حسش می‌کنم برای ثانیه‌های کوتاهی. مثلاً چند روز پیش که توی راه جلد اول رودخانه واژگون رو تموم کرده‌‌م و نور عصر روی کلمات افتاده بود و بعدش توی باغ کتاب بودیم و شیرکاکائو و کیک‌هویج داشتم. وقتی که سر کلاس بلاغت نشسته‌م و استاد شعر می‌خونه و تصویر اون شعر رو توی ذهنم می‌سازم. وقتی که از دانشگاه به خوابگاه برمی‌گردم و بارون می‌باره و بوی سبزی درخت‌ها میاد. شهر از این بالا تمیزه و دود خونه‌ها رو نپوشونده. وقتی که نزدیک تئاترشهرم (خوشم میاد بگم زیر طاقِ اون‌جا اما نمی‌دونم درسته یا نه.) و برای آدم‌های عجیب‌‌وغریب با قیافه‌های مختلف توی ذهنم قصه می‌سازم. وقتی که مامان پشت تلفن با صدای خوشحال می‌گه سلااام جونم و آسمون ستاره داره. توی همه‌ی این‌ها بودن رو حس می‌کنم. حتی اگر چندثانیه باشه.

وسط نوشتن وقفه افتاد و دیگه نمی‌دونم چی بگم. :) خب راستش چشم‌هام تا همیشه پر از غمه و این هیچ‌وقت درست نمی‌شه. هیچ‌وقت نمی‌تونم با آدم‌ها دوستی عمیق و خوبی داشته باشم. هیچ‌وقت خوشحال و راضی نیستم و انگاری یه آدم گم‌شده توی دنیا هستم. همه این‌هارو می‌دونم. تازه احساس می‌کنم همه‌ی پست‌ها شبیه همه و چیزهای تکراری می‌گم. ولی فعلا این نوشته بی‌سر‌و‌ته باشه تا همچنان وبلاگ‌نویس باشم.

۳ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان