ستارهی روشن من سلام،
زمان زیادی است نامهای برایت ننوشتهام اما حالا آنقدر غمگینم که روبهروی آسمان نشستهام تا چیزی بنویسم. آنقدر غمگین که قلبم آرام و قرار ندارد. باید بگویم حالا تو تنها کسی هستی که شاید به من فکر کنی. تنها کسی که هنوز من را نامرئی نمیدانی. همهی آدمهایی که من را میشناسند فراموشم کردهاند. از آن هایی که کنارشان زندگی میکنم تا آن هایی که دوستهای دورم هستند. راستش مثل قبل ترها گلایهای ندارم. این طور راضی ترم. بیشتر آرزو میکنم محو شوم. از خاطر ادمها برای همیشه بروم. مثلا وقتی فروغ خواندند یادشان به من نیوفتد. وقتی به آسمان نگاه کردند و ابرها و ستاره ها و ماه را دیدند صدای ذوق من در سرشان طنین نیاندازد. بچه تر که بودم از نامرئی بودن خسته و غمگین میشدم. حالا خودم دارم هی قایم میشوم تا نامرئی و نامرئی تر بشوم. این روزها یک دیوار بزرگ کشیدهام بین خودم و ادمها. همهی آدمها. مثل زهزه باید بگویم: "رنجیده بودم، دیگر دلم نمی خواست حرف بزنم. حتی دیگر میلی به آواز خواندن نداشتم. پرنده ای که درونم آواز میخواند پر زد و رفت."
باید حرف های جدید برایت بنویسم. همیشه انگار غم و اندوههای قلبم را میپیچم و برایت میفرستم. ولی میدانی، دیگر هیچ کس توی این دنیا نیست که حواسش به من باشد. که برایش بنویسم. به حرفهایم گوش بدهد و به آغوشم بکشد. دنیای من خالی خالی شده است. فقط مامان گوشهاش ایستاده. میترسم مامان هم یک روزی از دنیای من برود آن وقت دیگر قلبم هم خالی میشود. من ماندهام و یک ستارهی کم نور ته آسمان. تو را میگویم. اصلا شاید بگویند متوهم هستم که یک ستاره دوستم است. من هم تا ته دنیا هر وقت به حرفشان فکر کنم غصهمند شوم. مهم نیست. حالا دیگر این هم مهم نیست. میگویند نباید آدم ها برایم مهم باشند. نباید با حرفهایشان از پا بیوفتم. با کارهایشان اشک بریزم. اما میدانی ستارهی من، ناتوانم. از این کار ناتوانم. فقط میتوانم رنج بکشم و سکوت کنم. هیچ وقت آنقدر که دوستشان داشتهام دوستم نداشتهاند. هیچ گاه به اشکهایی که ممکن است بابتشان بریزم فکر نکردهاند. بر خلاف گذشته دیگر دنبال شادی نمیگردم. تلاش نمیکنم شاد باشم. فکر میکنم با غصه کنار امدهام اما گاهی اشتباه فکر میکنم. میدانی، یک روزی کنار میایم. حالا دیگر از غمگین بودنم خجالت نمیکشم. همین آدم غمزده را دوست دارم. شاید احمقانه به نظر برسد اما حالا غمگین بودن را بیشتر از شاد بودن دوست دارم. همین برق کم رمق چشم هایم را وقتی که اشک میریزم بیشتر از وقتی که لبخند میزنم میپسندم. آدم عجیبی شدهام.
چند روز پیش وقتی باران میبارید کتاب "چیدن نور ستارهها" را خواندم. از آن موقع بیشتر به تو فکر میکنم. هنوز هم وقتی به آسمان نگاه میکنم و ستارهها و تو را میبینم لبخند میزنم. لبخند حتی وقتی که اشک میریزم. کاشکی ستارهباف بودم. دوست ندارم روانشناس، معلم یا موسیقی دان بشوم. اصلا نمیخواهم نویسنده بشوم. فقط دلم میخواهد ستارهباف باشم. ستارهبان باشم. ستارهدان باشم. یک جایی باشم که به تو نزدیک بشوم و به آغوشت بکشم. وقتی از غم درون خودم مچاله میشوم دنبال یک نشانه از تو میگردم. یک وصله ستاره. یک وصله ستاره که خنک و نرم باشد. مثل قلبم ارام بتپد. دیگر به نامهای از هاگوارتز فکر نمیکنم ولی به وصله ستاره چرا. به اسب ستارهای هم. به یک چیزی که من را از زمین بردارد و به آسمان ببرد. یک اسبی، قاصدکی، ابری.
در مورد روزهایم باید بگویم نور خورشید بیدارم میکند. خیلی بیشتر قهوه مینوشم. چخوف میخوانم. یک توپ قلمبه وسط گلویم گیر کرده و دقیقهای رهایم نمیکند. همش آرزو میکنم کاش به جای سر و کله زدن با مسئلههای اقتصاد و تست های دوست نداشتنی منطق سفالگری میکردم. دانستهام سفالگری را اندازه نوشتن دوست دارم. نوشتن دیگر تنها راه باقی مانده برای ابراز وجود من است. کاشکی مجبور نشوم این پنجره را هم ببندم. یک چیزی خواندم که نوشته بود: "همهی ما از غبار ستاره ها به وجود امدهایم." فکرش را بکن! شگفت انگیز و غم انگیز است. مثلا روزی تمام دنیا ستارهها بودهاند و بس. بعد یکهو تبدیل به غبار شدهاند و ادم ها به وجود آمده اند. حداقل کاشکی کمی از ذات ستارهای بودنمان را حفظ کرده بودیم. نامه طولانیای شد. امیدوارم همین امشب آن را بخوانی تا آرام بگیرم. مراقب قلب ستارهای و عزیزت باش.