برای عمیق زیستن و مکیدن جوهرهٔ زندگی‌

بهار شده! هنوز شکوفه‌های زیادی رو ندیدم و از بهار فقط هوای لطیف و خنک عصرها و شب‌هاش رو احساس کردم. آسمون این‌جا مثل همیشه پر از ستاره‌ست و همچنان شگفت‌انگیزترین منظره خیره شدن به آسمون لبریز از ستاره موقع سحره. وقتی این‌جا نیستم دلم برای ستاره‌ها و اَبرهای آسمون پاک و آبیش تنگ می‌شه. انگار با این‌ها بیشتر از آدم‌های شهرم خو گرفتم و دوست‌شون دارم. خواستم چیزی درباره سالی که گذشت بنویسم اما وقتی که وبلاگم رو توی این یک سال خوندم دیدم کم‌و‌بیش از لحظاتی که می‌باید نوشتم. از اولین‌هایی که تجربه و حس کردم. خوندن‌شون برای خودم جالب بود. 
برای سال جدید هم دوست داشتم مثل همه‌ی آدم‌ها برنامه‌ریزی کنم و یک چیزهایی هم نوشتم اما مطمئن نیستم. این‌قدر دیدم که زندگی غیرقابل پیش‌بینی پیش می‌ره و من هیچ ایده‌ای درباره اتفاقاتش نداشتم که نمی‌دونم امسال چطور قراره بگذره. راستش من اصلاً از بودن توی فردا مطمئن نیستم که بخوام درباره یک سال صحبت کنم. شاید این درست نباشه اما چیزیه که درباره من هست و نمی‌تونم کاری‌ش کنم. 
دارم تلاش می‌کنم صبر و حوصله رفته‌م رو که انگاری کنکور با خودش برده بود برگردونم. در همین راستا بلاخره موفق شدم دو ساعت بشینم و فیلم انجمن شاعران مرده رو که سال‌ها می‌خواستم ببینم رو ببینم. دوستش داشتم. بیشتر آرزو کردم اگر یک روزی قراره معلم ادبیات باشم، همچین معلمی باشم که به دانش‌آموز‌هاش جسارت و شجاعت انجام کارها خارج از یه چارچوب مشخص رو بده. شعر خوندن، داستان‌ها و ادبیات برای زندگی. بعد فکر کردم اصلاً معلم‌های این شکلی توی ساختارهایی که آدم‌های دیگه ساختن دووم می‌آرن؟ اصلا سیستم‌ها بهشون اجازه موندن می‌دن؟ معلومه که نه! ناامیدکننده‌ست. خودم دارم اساتید ادبیاتی رو می‌بینم که انگار نه انگار معلّم ادبیاتن. کلاس‌های خشکی که خوابت می‌بره. آخه چطور می‌شه سر کلاس شاهنامه شگفت‌زده نشی و چشم‌هات برق نزنه؟ می‌شه وقتی شاهنامه رو بذاری توی یه چارچوب و بهت بگن تاریخ ادبیات رو حفظ کن و‌ مبادا اسامی رو جا بندازی. کاشکی اون‌قدری امید داشتم که یک‌ روز معلم ادبیات شگفت‌انگیزی باشم و بتونم برق چشم‌های آدم‌ها موقع شعر خوندن رو احساس کنم. 
فکر کردن به آینده پر از ترسم می‌کنه. تردیدهایی که آدم‌ها بهم می‌دن مضطربم می‌کنه. چرا ادبیات؟ تهش که چی؟ چرا ادبیات راه دور؟ حالا رشته دیگه‌ای بود ارزشش رو داشت. آخه ادبیات؟ حداقل حقوق می‌خوندی! آخرش دست از پا دراز‌تر برمی‌گردی همین جای اول. همه‌ی این صداها. همه‌ی این سرزنش آدم‌های آشنا و غریبه هی توی سرم تکرار می‌شه. بعضی وقت‌ها با خودم می‌گم شاید باید راه دیگه‌ای رو می‌رفتم. شاید ادبیات برای من نبود. گیج و سردرگم می‌شم و درست نمی‌فهمم باید چیکار کنم. اما مگه من چندبار زندگی می‌کنم که خواسته‌های بقیه رو برآورده کنم؟ با اینکه حالا فهمیدم دانشگاه به آدم توّهم دانایی می‌ده. تک‌و‌توک آدم درست و حسابی پیدا می‌شه که سر کلاسش پر از اشتیاق بشی. با اینکه متوجه شدم تا خودت دنبال خوندن و فهمیدن نری هیچ اتفاقی نمی‌افته. با همه‌ی این‌ها همچنان وقتی فکر می‌کنم اگر ادبیات نه پس چی؟ هیچ جوابی ندارم. فقط از فکر کردن عمیق به همه‌ی زندگیم غصه‌م می‌گیره.
توی آینه به چهره خودم نگاه می‌کنم. می‌تونم رد همه‌ی روزهایی که گذروندم رو توی چشم‌هام ببینم. برق و ذوقی که بود. آرزوهای گنده‌ای که بود. امید زیادی که بود. همه‌چیزها بود. دیگه نیست. حالا نمی‌تونم دقیقاً بفهمم از زندگی چی می‌خوام. نمی‌تونم به دو یا ده سال دیگه فکر کنم. شاید همچنان ته دلم بدونم من دلم سکون نمی‌خواد. من دلم زندگی کارمندی توی شهری مثل تهران نمی‌خواد. زندگی پر جنب‌‌وجوش و معلم روستا بودن برام جالب‌تره. کتاب خوندن برای بچه‌ها کنار دریا، توی دور‌ترین روستاهای ایران، چادرهای عشایر وسط کوه‌ها یا هرجای دیگه هنوز برام یه خیال گنده است. وقتی به خیال موندن همه‌ی این‌ها و هزارتا چیز دیگه فکر می‌کنم از اینکه می‌تونم خیال کنم، خیلی خوب خیال ببافم ناراحت می‌شم.
می‌تونم با ذوق تمام برای آدم‌ها شعر بخونم، اتفاقات کم‌اهمیت و جزییات کاملاً معمولی روزم رو تعریف کنم. از آسمون عکس بندازم و‌ داد بزنم ابرها رو ببین! می‌تونم بگم بیا بریم توی خیابون‌های شهر راه بریم تا برات قصه‌ی آدم‌ها رو ببافم. بریم توی باغ به صدای جیرجیرک‌ها گوش کنیم و کفشدوزک‌ها رو از نزدیک ببینیم. نامه بنویسیم و از طعم چایی بگیم. به‌جای چت کردن نامه و کارت پستال برای همدیگه بفرستیم. وقتی یه شکلات دیدم که مورد علاقه توئه برات نگهش دارم و از شهر‌ دیگه با خودم بیارمش. هزارتا چیز دیگه که فکر می‌کنم آدم‌های دیگه حوصله‌شون رو‌ ندارن. حالا دیگه از انجام همه‌ی این چیزها یا بروز دادن‌شون خجالت می‌کشم چون انسان‌های دیگه انگار کارهای مهم‌تری دارن و این کارها براشون خنده‌دار و کودکانه به نظر میاد. نمی‌دونم. غمگین‌کننده‌ست که کم‌کم منم شبیه بقیه آدم‌ها بشم و این چیزها رو از یاد ببرم.

در مورد سال گذشته از دونفر نزدیک درباره من توی اون سال پرسیدم. یکی‌شون گفت: «ستاره‌ای که کم‌کم یاد گرفت به‌ جای ترسیدن از تاریکی آسمون، داخلش بدرخشه.» اون یکی هم گفت ابر مهاجر. از شاعرانه بودن و این چیزها که بگذریم کاش حداقل یک ذره این‌طور بوده باشم. برای سال جدید هم دلم می‌خواد شجاع‌تر و تلاشگر‌تر باشم. پارسال هم توی دفترم این رو نوشته بودم و انگاری یه ذره، فقط یه ذره موفق بودم. آخرش هم نمی‌دونم چه پدر‌کشتگی‌ای با خودم دارم که نمی‌تونم دوستش داشته باشم. توی این سال اگر به دختری که توی ذهنم دارم نزدیک بشم شاید بتونم. شاید. 
با تاخیر یک هفته‌ای سال نو مبارک باشه. امیدوارم سال روشنی پر از کلمه و ستاره داشته باشید. :)

+ عنوان از همون فیلم انجمن شاعران مرده است.

۵ نظر
Nobody -
۰۹ فروردين ۱۸:۴۷

ابر مهاجر چه توصیف زیباییه و چقدر بهت می‌خوره. 

سال نوی تو هم با تاخیر مبارک :)) با یک عالمه آرزوی خوب برات.

پاسخ :

بله. خیلی نرم و ناز بود. :)) ممنونم!
متشکرم. قلب برای شما. 
چوی زینب دمدمی
۱۴ فروردين ۱۷:۲۶

فقط اومدم اینجا که بگم نه عزیزم. نه. هنوز هستن آدمهایی که عاشق اینجور چیزان و با این سادگی ها ذوق میکنن و یه عالمه حوصله ی تموم نشدنی بدای همه ی این رویاهای کیوت و رنگی دارن:"))

خواستم بهت بگم،کلی انرژی بهم وارد میشه وقتی میبینم توی این دنیای کسل کننده و غم انگیز هنوز هم همچین روح های شعله ور و با شکوهی پرسه میزنن،

پس لطف لطفا لطفا مراقب خودت و قشنگیات باش♡ یادت نره که دنیا خیلی بهت نیاز داده دختر.

+

دلمم برات کلی تنگ شده بود💖

پاسخ :

خوشحال میشم اگه اینطور که تو میگی باشه. متشکرمم. نظر لطفته. چشم و قلب برای شما.

وای منم. مدت زیادی هست که تو هم نمینویسی یا کامنت نمیذاشتی. امیدوارم حالت خوب باشه. 
hmd ja
۱۴ فروردين ۱۹:۳۰

سال نوی تو هم مبارک باشه. حال دلت خوب باشه

فیلم detachment هم در مورد یه معلم خاص و نمونست. به نظرم برات دلنشین و قابل الگو برداری باشه

پاسخ :

خیلی ممنونم.
یادداشت میکنم اسمش رو. متشکرم.
چوی زینب دمدمی
۲۰ فروردين ۲۲:۱۲

متاسفانه توی وبلاگ دیگه دست و دلم‌ به نوشتن نمیره :((( نمیدونم چرا. توی تلگرام مینویسم مدتیه.

پاسخ :

منم اون‌جا می‌نویسم. :) خواستی بهم لینک بده یا بهت لینک بدم.
چوی زینب دمدمی
۲۸ فروردين ۱۲:۱۹

این لینک منه:

t.me/zeynabbanoo

توهم لینک خودت رو بهم بده لطفا🎀❤

پاسخ :

https://t.me/+bevCfy4FOUtmYTNk
بفرمایید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان