جادوی برف

یادم نمیاد آخرین‌باری که برف دیده بودم چندسال پیش بود. اما می‌دونم توی عمرم بیشتر از سه یا چهار بار برف ندیده‌م. صبح وقتی هنوز خواب‌و‌بیدار بودم، پرسا بهم گفت بیرون رو ببین! از پنجره نگاه کردم و چشم‌هام از خوشحالی برق زد. همه‌ی درخت‌های کاج پشت پنجره پر از برف بودند و چند دقیقه باورم نمی‌شد. فکر کردم روز برفی شبیه به یه معجزه کوچیک می‌مونه که باید قدرش رو بدونم و خوشحال باشم. 

کمی بعد دوستم خواست که همدیگه رو ببینیم. برف شدید بود و من می‌گفتم کاشکی آدم‌ها روی برف راه نرن تا خراب نشه. کاشکی تو روز برفی آدم‌ها توی آسمون پرواز کنن تا برف سفید و نو رد‌پایی نشه. چند ساعت بعد خودم داشتم راه می‌رفتم و بله بشر همیشه برای خاطر خودش، چیزهای زیبا هم ردپایی می‌کنه. خیابون‌ها، درخت‌ها و خونه‌ها با نشستن برف روشون توی شگفت‌انگیز‌ترین حالتی بودن که هربار دیگه دیده بودم. دونه‌های کوچیک‌ و جادویی برف کارشون رو خیلی خوب بلد بودن. توی خیابون راه می‌رفتیم و در حالی که دست‌ها و صورتم یخ زده بود به دونه‌های برفی که کف دستم می‌نشست نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم. 

وقتی در نهایت به دوستم رسیدیم، دیدم وسط اون شلوغی از دور می‌بینمش که یه جعبه و شمع قلبی طلایی دستشه. برای تولدم که گذشته بود و خوشحالم کرد. رفته بود انقلاب و از شیرینی فرانسه کروسان‌های شکلاتی‌ای که من دوست دارم خریده بود. برف شدید و شدید‌تر می‌شد. رفتیم توی یک‌جایی و گوشه‌‌ترین صندلی‌ها نشستیم. شیر گرم گرفتیم چون بیشتر از همه قهوه‌ها دوستش دارم. روی لیوان‌هاش نوشته بود: "you are going to feel better soon" و می‌دونی، این خیلی دلگرم کننده‌ست حتی برای چند ثانیه خوندنش. صحبت کردیم. آدم‌ها سرحال و خسته در حال معاشرت، کار یا خیره شدن به پشت پنجره اون‌جا بودند. من به بچه‌ها گفتم یاد اون شعر فروغ افتادم: «پشت شیشه برف می‌بارد، پشت شیشه برف می‌بارد، در سکوت سینه‌ام دستی، دانه‌ی اندوه می‌کارد.» متوجه گذر زمان نبودم. یا به خاطر برف بود یا فراموش کردن دنیایی که باید برای کوچیک‌‌ترین چیزها تقلا کنی‌. خیلی زود بعد از ظهر رسیده بود و وقتی از کافه بیرون اومدیم همچنان برف می‌بارید و باید سعی می‌کردیم تعادل‌مون رو نگه داریم تا زمین نخوریم. حالا بماند چندبار داشتم کله‌پا می‌شدم:دی. 

توی میدون تجریش آدم‌ها داشتن برف‌بازی می‌کردن. ما هم رفتیم اون‌جا تا آدم‌برفی بسازیم. یه کمی برف‌بازی کردیم و گوله‌برفی به سروصورتم خورد. یه آدم‌برفی ساختیم که چشم و دهن نداشت و در نهایت با چهارتا برگ گلدون‌برفی شد. راه رفتیم، به آدم‌ها نگاه کردیم و به نوازنده خیابونی‌ها گوش دادیم. دوستم رفت سوار مترو بشه و ما هم برگشتیم سمت بی‌آر‌تی و اتوبوس‌. وقتی که توی اتوبوس نشسته بودم از ته قلبم راضی بودم و فکر می‌کردم «بودن» چقدر توی لحظه‌های کوچیک قایم شده و می‌شه احساسش کرد. برگشتیم خوابگاه. چای دم کردم و خوردیم. پرسا کنار چشم‌هام اکلیل پاشوند. غذا پختم و خوردم. سریال دیدم. بین نوشتن این نوشته با بچه‌ها درباره قیافه آدم‌ها توی دهه هشتاد و نود صحبت کردیم و همچنان دارم فکر می‌کنم آدم معمولی بودن چقدر خوبه. همین چیزهای ساده. مثل دیروز که می‌خوام کنار بال‌های پروانه عکس بگیرم و پرسا می‌گه خنده از ته دل. قیافه‌م خسته‌ست بعد از دانشگاه و با مقنعه. می‌گم آخه خنده از ته دل که بی‌خود نمی‌شه دلیل می‌خواد. یه خاطره بامزه تعریف می‌کنه، خنده‌م می‌گیره و دست‌مو جلوی دهنم می‌گیرم تا بخندم. عکس انداخته می‌شه و از دیروز که بهش نگاه می‌کنم حس خوبی بهم می‌ده. امروز رستا گفت ادبیاتی‌ها این‌شکلی‌ان دیگه. می‌گم چه شکلی. خنده‌دار؟ می‌گه: «نه. شالگردن آبی با خورشید روش می‌پوشن. رنگی‌رنگی‌ان. می‌خندن و جلوی دهن‌شون رو می‌گیرن. به عنوان حقوقی چیزی برای ارائه ندارم:دی.» به تصویر گل‌های رز قرمز و نرگس‌ها توی برف فکر می‌کنم و برف‌های روی کاج‌های پشت شیشه. مگه چندتا روز و دقیقه مثل امروز پیش میاد که ننویسمش چون شاید برای بقیه آدم‌ها معمولی باشه و از برف بابت ترافیک شاکی باشن؟ 

۶ نظر
سُولْوِیْگ 🌻
۰۷ اسفند ۰۹:۱۵

پست‌های اینجا رو هرچه‌قدر هم طولانی باشن، نمی‌تونم نخونم. این یکی خیلی حس خوبی داشت، خیلی! :) 

پاسخ :

خوشحالم که این‌طوره. :*) قلب.
ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
۰۷ اسفند ۱۲:۳۸

همون که سولویگ گفت. :)

سر تا پا لبخند شدم و پر از حس خوب. :)💕

پاسخ :

خوشحال و متشکرمم! 
قلب برای شماا. 
Nobody -
۰۷ اسفند ۲۱:۰۵

جالبه که تک تک چیزهایی که توصیف کردی رو می‌تونستم مثل یه فیلم ببینم :)) حس می‌کردم که توی یه روز برفی کنارت بودم.

ممنون که می‌نویسی.

پاسخ :

انقدری خوشحال می‌شم این‌طوری می‌گین که خدا می‌دونه. :*)
ممنون که همچنان می‌خونی. 
Machu Picchu
۰۸ اسفند ۰۶:۵۱

سلام . به زودی فصل بهار هم می رسه که اونم خیلی قشنگ هست . به خصوص بعد از یک بارندگی و پیدا شدن رنگین کمان .

پاسخ :

سلام. بله. بله. همیشه مشتاق بهار هستم.
• nefelibata •
۱۲ اسفند ۱۰:۴۹

از اون پست‌هایی که آدم یهو به خودش میاد و می‌بینه غرق خوندن و تصور شده. :)

پاسخ :

ممنونم. :) قلب.
حامد احمدی
۲۰ اسفند ۲۲:۱۹

تو میدون تجریش، برف بازی.. 

نمی دونم چرا نیشم اینقدر بازه؟

دروغ گفتم، می دونم!

پاسخ :

ولی من ندونستم چرا. :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان