بهمن

فکر می‌کنم دلم می‌خواد یه چیزی توی وبلاگم بنویسم. آسمون سفیده. کاشکی فردا که بیدار شدم، برف باریده باشه. دست‌هام بوی لاک آبی می‌ده و‌ قرار بود زیر پتو همسایه‌ها بخونم اما بعدش فکر کردم بنویسم. 

زندگی می‌گذره. معمولیِ معمولی. ترم دوم شروع شده و من هنوز درست متوجه نشدم چی داره می‌‌شه. فکر می‌کنم قراره سر کلاس کلیله‌و‌دمنه و زبان‌شناسی خوش بگذره. برای شاهنامه، رستم و اسفندیار خواهیم خوند و فردا قصائد ناصر‌خسرو دارم که هنوز نمی‌دونم چطوره. می‌رم دانشگاه و برمی‌گردم. همچنان نامرئی هستم و حتی تلاشی در راستای پیدا شدن توی کلاس نمی‌کنم. فقط گوش می‌دم، جوابی که می‌دونم رو توی ذهنم تکرار می‌کنم، توی مغزم درباره اون درسه بحث می‌کنم و شاید حتی کسی متوجه حضورم نشه. دیگه ذره‌ای تحمل فضای مجازی رو ندارم. هیچ‌چیزی جز تلگرام اون هم برای ارتباط و دانشگاه باقی نذاشته بودم که اون هم نابود کردم. دلم نمی‌خواد هیچ ارتباط مجازی‌ای داشته باشم. راستش واقعی هم. شاید چون زورم نمی‌رسه خودم رو از دنیای واقعی پاک کنم، هی مجازی رو انگولک می‌کنم. نمی‌دونم. 

هفته گذشته زیاد توی این شهر راه رفته‌م. از خیابون‌های زیادی گذشتم و جزئیات جالب توجهی دیدم که قرار بود این‌جا بنویسم تا فراموشم نشه اما ننوشتم. حالا فکر می‌کنم. انقلاب بودیم، بعدش از خیابون‌های اون‌جا رد شدیم تا به تئاتر‌شهر برسیم. اطرافش حصار کشیده شده بود. دیگه پر از آدم‌های عجیب‌‌وغریب نبود. بعدتر نزدیک میدون ولیعصر نشسته بودیم و به رهگذرها نگاه می‌کردیم. سعی می‌کردم شغل‌شون رو حدس بزنم و با خودم فکر می‌کردم هر کدوم حالا گرفتاری‌های خودش رو داره و دنبال زندگی این‌‌ور، اون‌ور کشیده می‌شه. کریمخان رو توی ذهنم یه شکلی تصور کرده بودم که اون‌شکلی نبود. ساختمون‌ها و‌ خونه‌های قدیمی توجهم رو همیشه جلب می‌کنن. اون حوالی و توی ایرانشهر ساختمون‌های قدیمی بود. توی یه پارک نشسته بودم تا یه چیزی بخورم و ا‌ون‌جا‌ یه بچه‌ی کوچولو با ظاهر متفاوت دیدم و توی ذهنم به قصه‌ی غم‌انگیزش فکر کردم. خانه‌ی هنرمندان و تماشاخانه ایرانشهر رو دیدم و ازشون عکس انداختم. از پوسترها و مجسمه‌ها. چقدر دلم می‌خواد من یه روزی نمایشنامه‌نویس تئاتری باشم که پوسترش رو اون‌جا نصب کردن. همیشه توی ذهنم «کریمخان، تقاطع ایرانشهر» رو تصور کرده بوده‌‌م. سر راه به یه کلیسا رسیدیم. کاملا اتفاقی. واردش شدیم و عجیب‌ترین نیایش؟ عمرم رو شنیدم. صداهایی که برام غریب بود پخش می‌شد. سقف و دیوارها و محیطش خیلی قشنگ بود و نحوه‌ی متفاوت عبادت آدم‌ها برام جالب بود. اون‌جا احساس عجیبی داشتم که شاید آرامش بود. من حتی ذره‌ای متوجه معنای اون آواهایی که پخش می‌شد نبودم اما اون فضا چیزی داشت که قلبم حسش می‌کرد. دیگه نخواستم به چرایی‌ش فکر کنم و فقط ساکت موندم و چند دقیقه گوش دادم. تجربه‌ی عجیبی بود.

بعدتر بین یه عالمه ساختمون هم‌شکل از دور یه فرفره رنگی از پنجره یکی از خونه‌ها می‌چرخید که سعی کردم ازش عکس بندازم. اون حتی قصه خودش رو داشت. می‌دونی؟ روزهای قبل‌ترش هم از فاصله خوابگاه تا تجریش که یه عالمه راه پیاده بود یه عالمه خونه‌ی عجیب دیگه دیده بودم. اون‌روز این‌طور نوشته بودم: «این محله‌های اطراف چیزهای جالبی واسه کشف دارن. دیروز یه خونه با سقف زیرشیروانی‌دار دیدم. یه خونه با معماری قدیمی و پرده‌های آبی، یه خونه شبیه قلعه هاول، یه خونه با گلدون‌های قشنگ، یه خونه شبیه خونه‌های ایتالیایی‌ها،‌ یه دونه شبیه اتاق فرار. درخت‌ها! خیابون‌ها پر از درخت‌های بلنده. فکر نمی‌کردم یه‌روزی از خیابون‌های تهران خوشم بیاد.» 

چند ساعت بعد هم توی هفت‌تیر گوشه خیابون نشسته بودیم و بستنی می‌خوردیم. من به عبور رهگذرها روی زمین خیره شده بودم و بین اون کفش و پاهای شتابان و یواش یه کفشی دیدم که متفاوت بود. تهش تقریبا در اومده بود و به زور وصل بود. همون موقع به اون قصه فکر کردم و قلبم مچاله شد. اون روز خیابون پر از دخترهایی با دسته‌گل توی دست‌شون بود. همه‌جا شلوغ بود و اون‌قدر راه رفتم که وقتی به خوابگاه رسیدم، کفشم پاره شد. اما به آدمی که همراهم بود گفتم اگر بتونم توی این شهر طاقت بیارم، نویسنده خوبی ازم در میاد:دی. این شهر پر از قصه‌ست. اون‌قدر زیاد به اندازه ستاره‌های شهر خودم! 

درگیرم. با همه‌چیز. زندگی سخته. مثل همیشه. باید کار کنم اما هنوز موفق نشدم کاری پیدا کنم. بهم می‌گه چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ نمی‌فهمم. می‌دونم کل دنیا رو سخت گرفتم اما بازم این‌کار رو تکرار می‌کنم. دیشب توی محوطه نشسته بودم و اون‌طرفم یه دختر دیگه داشت گریه می‌کرد. بارون گرفت. من هم گریه‌م گرفت و دوباره به کل زندگیم فکر کردم. شب‌ها کابوس‌‌های عجیب می‌بینم. اون‌قدر این اواخر زیاد شده که می‌ترسم بخوابم حتی. پرسا بهم می‌گه برم پیش روانشناس‌های دانشگاه. یک‌بار از مرکز مشاوره بهم زنگ زدن و نرفتم. همچنان مرددم. کم‌کم دارم بزرگسالی رو می‌فهمم و بیشتر آرزو می‌کنم چهار ساله باشم.در نهایت به خودم می‌گم مجبوری از پسش بر بیای.

۲ نظر
Machu Picchu
۰۱ اسفند ۰۶:۳۳

سلام . بله ، زیاد سخت نگیر . منم هم سن شما بودم ، تقریبا سخت گیر بودم . ولی بعدها که بزرگ تر شدی ، متوجه میشی که توی زندگی نباید خیلی سخت گیر بود و اصولا زندگی ارزش سخت گیری رو نداره . بزرگ سالی هم گرفتاری های خاص خودش رو داره . کلا هر مقطعی از زندگی آدم ، مزیت ها و محدودیت های خودش رو داره . مثلا وقتی بچه هستی ، از نظر مالی وابسته به خانواده هستی . اما مسئولیت چندانی هم به عهده ات نیست . اما وقتی بزرگ سال شدی و کار کردی ، دستت توی جیب خودته و هر چی بخوای میتونی بخری ، اما مسئولیت خانواده به عهده ات هست و کار سنگینی هست . با هر دوره ای باید ساخت و سعی کرد که به آدم خوش بگذره .

پاسخ :

سلام. خیلی ممنونم که پست‌ها رو می‌‌خونین و کامنت می‌‌ذارین.
دقیقا هر چقدر بزرگ‌تر می‌شم‌، بیشتر متوجه می‌شم ارزش سخت‌ گرفتن نداره اما بازم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. 
درسته. هر دوره یک‌‌جوری خوبی و بدی داره اما باز هم با همه‌ی بدی‌های بچگی هزاربار از بزرگ شدن بهتر بود اما خب گذشته دیگه. نمی‌شه کاری‌ش کرد.
حامد احمدی
۰۶ اسفند ۲۱:۲۳

حس خوبی دارم بهت. 

تو آدم موفقی می شی.

هیچ کاری هم لازم نیست بکنی.

تو در مسیر درست افتادی. 

خراب ش نکن. می دونم که خرابش نمی کنی. خراب هم نمی شه. مگر یک کارهای هیجانی عجیب غریب که بعید می دونم. 

همین رو برو جلو.

نمایشنامه بنویس. 

دوست های خوب. 

این مسیرهایی که رفتی.. من هم رفتم. سال ها سال قبل. و بینهایت خوشحالم. 

تو در مسیر درست افتادی.

پاسخ :

چقدر این کامنت به موقع بود!
خیلی خیلی ممنونم. :) 
باعث افتخاره برای من که آدم‌های باتجربه‌تر و بزرگ‌تر از من این‌طور بهم بگن. قدرش رو می‌‌دونم. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان