روزهای معمولی

شاید نباید تلاش کنم وقتی همه‌چیز سر جاش بود بنویسم. همین الان می‌نویسم. همین الان که سرم سنگینه و کل روز از حال بد نتونسته‌م درس بخونم. سر کلاس سرم گیج می‌رفت و صحبت‌های استاد توی سرم می‌چرخید. الان جزوه رو باز کردم تا برای هم‌اتاقی‌م شعرهای امروز رو بخونم و متوجه شدم چقدر بد نوشته‌‌م. یک هفته‌ست دارم تلاش می‌کنم یه‌چیزی توی وبلاگم بنویسم اما نمی‌شد که نمی‌شد. با اینکه اون حسِ سنگینی کلمات سراغم اومده و باید بنویسم. در مورد روزهای گذشته. زندگی معمولی می‌گذره. همیشه فکر می‌کردم اگه یک‌روزی دانشجوی ادبیات باشم خوشبختی تمام دنیا مال منه. الان این‌طور نیست. روزهای خیلی زیادی توی کلاس احساس ناکافی بودن برای رشته‌م رو دارم. به اینکه شاید من واقعا لیاقت ادبیات خوندن رو نداشته‌م. نمی‌دونم. این فکرها سراغم میاد. اما وقتی که استاد از نوشته‌م تعریف کرد و گفت خوب نوشتم یا وقتی نمره‌ی خوبی می‌گیرم، یه‌ذره این فکرها کم‌رنگ می‌شه. البته کاشکی نمره انقد مهم نبود و من واقعا یه روزی باسواد می‌شدم. نه با حفظ کردن چیزها برای امتحان و از یاد بردن‌شون وقتی امتحان تموم شد. این ارزشی نداره. 

به سال گذشته و همه‌ی سال‌های قبل‌تر فکر می‌کنم که تموم شدن و من زنده مونده‌م. بقیه‌ی زندگی هم می‌گذره. *بودن* حسش می‌کنم برای ثانیه‌های کوتاهی. مثلاً چند روز پیش که توی راه جلد اول رودخانه واژگون رو تموم کرده‌‌م و نور عصر روی کلمات افتاده بود و بعدش توی باغ کتاب بودیم و شیرکاکائو و کیک‌هویج داشتم. وقتی که سر کلاس بلاغت نشسته‌م و استاد شعر می‌خونه و تصویر اون شعر رو توی ذهنم می‌سازم. وقتی که از دانشگاه به خوابگاه برمی‌گردم و بارون می‌باره و بوی سبزی درخت‌ها میاد. شهر از این بالا تمیزه و دود خونه‌ها رو نپوشونده. وقتی که نزدیک تئاترشهرم (خوشم میاد بگم زیر طاقِ اون‌جا اما نمی‌دونم درسته یا نه.) و برای آدم‌های عجیب‌‌وغریب با قیافه‌های مختلف توی ذهنم قصه می‌سازم. وقتی که مامان پشت تلفن با صدای خوشحال می‌گه سلااام جونم و آسمون ستاره داره. توی همه‌ی این‌ها بودن رو حس می‌کنم. حتی اگر چندثانیه باشه.

وسط نوشتن وقفه افتاد و دیگه نمی‌دونم چی بگم. :) خب راستش چشم‌هام تا همیشه پر از غمه و این هیچ‌وقت درست نمی‌شه. هیچ‌وقت نمی‌تونم با آدم‌ها دوستی عمیق و خوبی داشته باشم. هیچ‌وقت خوشحال و راضی نیستم و انگاری یه آدم گم‌شده توی دنیا هستم. همه این‌هارو می‌دونم. تازه احساس می‌کنم همه‌ی پست‌ها شبیه همه و چیزهای تکراری می‌گم. ولی فعلا این نوشته بی‌سر‌و‌ته باشه تا همچنان وبلاگ‌نویس باشم.

۳ نظر
سُولْوِیْگ 🌻
۲۱ دی ۰۹:۲۵

نمی‌خوام بگم اوضاع قراره بهتر بشه، چون راستش خیلی بهش اعتقاد ندارم. 

ولی تو یه روزی بهتر می‌شی و از این مطمئنم. یه روزی برمی‌گردی به عقب، این پست رو می‌خونی و بعد توی آینه لبخند می‌زنی چون دیگه غم اولین چیزی نیست که با دیدن چشم‌هات به ذهنت برسه.

خیلی برام جالبه که داری تجربه‌های جدید کسب می‌کنی و جاهای جدید می‌ری و کارهای جدید می‌کنی. بهش ادامه بده. شهامتی بیشتر از چیزی که فکر کنی لازم داره. 

پاسخ :

اول بگم نظر دکتر سولی رو دیدن چقدر دوست دارم.
بعدش هم جمله‌هات برای چند ثانیه قلبم رو روشن کرد و دلم خواست باور کنم.
ممنونم ازت.
یاس گل
۲۱ دی ۱۸:۱۷
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

****** به نظرم اینکه حس می‌کنیم توی رشته خودمون ناکافی هستیم همیشه هم بد نیست. چون واقعا ادبیات ته نداره. این چیزیه که منم همون ترم اول ورودم به ارشد متوجهش شدم. اصلا شاید همینه که ولع ما رو به دونستن، بیشتر می‌کنه. می‌دونم که مشخص نیست واقعا توی این مسیر به کجا می‌رسیم و چقدر رشد می‌کنیم. شاید از اینکه توی کوهپایه ادبیات بمونیم می‌ترسیم اما فعلا ما یه کوهنوردیم که باید به مسیرمون ادامه بدیم و جلو بریم.

این احساسی که تجربه می‌کنیم به خاطر عظمت ادبیاته. 🙂

پاسخ :

درست می‌گی یاسمن. اساتید هم همین رو می‌گن. باتجربه‌تربن استاد هم که حالا سی، چهل سال یا بیشتر استاده هم می‌گه. اما دوست دارم این حس رو داشته باشم که ادبیات برای من مناسب‌ترین بود که با این همه بدبختی و‌ جنگیدن با خونواده بهش رسیدم. :) یکی از استادها بهمون گفت بهش که مبتلا بشید دیگه نمی‌تونید ازش دست بکشید.
Machu Picchu
۲۲ دی ۰۵:۲۶

سلام . خسته نباشید . به نظرم زیاد به خودتون سخت می گیرید . راحت تر زندگی کنید . 

پاسخ :

سلام. سلامت باشید.
بله موافقم. انگاری عادت کرده‌م به سخت‌ گرفتن. بلد نیستم جور دیگه رو. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان