پاکت کلماتِ گمشده

خیلی وقته تلاش می‌کنم یه چیزی بنویسم اما نمی‌شه. حالا که هوا بارونیه و روی کوه‌ها برف نشسته بازم دلم می‌خواد دست کنم توی پاکت کلمه‌هام و کنار هم بچینم‌شون. اما راستش پاکت کلمه‌هام رو گم کرده‌م. نمی‌دونم چطور شد که نوشتن توی دفترم سخت شد. درنا دیگه بهم حس امنی نمی‌ده که اون‌جا بنویسم. احساس می‌کنم با ننوشتن تمام جزئیاتی که می‌بینم رو فراموش می‌کنم. اصلا چرا باید یادم بمونه؟ نمی‌دونم. من که از به یاد آوردن روزها فرار می‌کنم هم باز دلم می‌خواد تبدیل به کلمه‌شون کنم و بذارم گوشه طاقچه. حتی اگر هیچ‌وقت سراغ‌شون نرم. شبیه دفتر پارسال که هنوز نخوندم‌ش. *او همه نوشته‌های خود را با توجیه کردن اینکه چرا باید بنویسد شروع می‌کرد.*

بیشتر از یک ماه از بودن من توی این شهر جدید می‌گذره. نمی‌تونم به صورت کلی درباره‌ش توضیح بدم اما می‌تونم بگم از پنجره‌های اتاق‌مون می‌تونم گذر ابرها، پرواز پرنده‌ها و دست تکون دادن درخت‌ها رو ببینم. هم‌اتاقی‌هام دخترهای خوبی هستند و خداروشکر از این جهت. استاد شاهنامه‌مون یه مداد مشکی توی جیب کت‌ش داره و هر جلسه بهمون می‌گه از شاهنامه زندگی رو یاد بگیرید. یکی از اساتید‌مون من رو یاد بابابزرگم می‌ندازن و کلاس‌شون خوش می‌گذره. مسیر خوابگاه تا دانشکده‌مون پر از درخته و بوی درخت‌ها رو حس می‌کنی. یه کتابخونه سبز نزدیک خوابگاه هست که دوست‌ش دارم. دیدن هم‌کلاسی‌هایی که از دورترین جاهای ایران برای ادبیات خوندن این جا هستن شگفت‌زده‌م می‌کنه. سلام و احوال‌پرسی با دختر‌هایی که نمی‌شناسم و پرسیدن این سوال"اهل کجایی؟" یا جواب دادن بهش رو دوست دارم. شنیدن لهجه‌ها و زبان‌های مختلف برام جالب و جدیده. یک‌بار اون بالا نشسته بودم و شهر رو نگاه می‌کردم که یک دختر عرب ازم سوالی پرسید و یک‌ساعت داشتیم با سه‌تا زبون، دست‌و‌پا‌شکسته با هم صحبت می‌کردیم؛ آخرش ازم خواست برم پیش‌ش تا بهم عربی یاد بده و من بهش فارسی یاد بدم.

دیدن بخشی‌هایی از این شهر عجیب‌‌وغریب و کنار هم گذاشتن این پازل‌ها برای ساختن یه تصویر ازش توی ذهنم رو دوست دارم. معماری خونه‌ها و ساختمون‌ها، موزه‌ها، آدم‌های رنگاوارنگ، مترو و خیابون‌ها. دو روز گذشته که با دوستم رفته بودیم موزه و بعدش توی سی‌تیر نشسته بودیم، براش نوشتم من هنوز باورم نشده که چه اتفاقاتی داره می‌افته. نشستن زیر طاق تئاتر شهر دختر سیزده، چهارده‌ساله‌ای رو توی ذهنم می‌آورد که خیال تئاتر داشت. دیوانه‌وار چیز می‌نوشت و می‌خوند و می‌دونست می‌خواد نویسنده بشه. آرزو می‌کردم کاش الان هم این‌قدر آرزو و امید داشتم. وسط روزهام یک‌دفعه خالی و پوچ نمی‌شدم و روی زمین نمی‌نشستم.

جزوه‌هام رو که ورق بزنم گوشه‌وکنارش همه‌ش از غمگین بودن به دلایل مختلف نوشتم. غمگینم چون توی کلاس و بین ادم‌ها صدام در نمی‌اد. غمگینم چون نامرئی‌ام و کسی متوجه نبودن‌م نمی‌شه. غمگینم چون فکرهام نمی‌ذارن زندگی کنم. غمگینم چون، چون، چون. اما باید با خودم رو راست باشم. من تمام تلاشم رو می‌کنم تا با خودم دوست بشم و حداقل تحمل‌ش کنم. نمی‌شه. اولین کسی که من رو اذیت می‌کنه خودمه. نمی‌تونم درست توضیح بدم. از خودم فرار می‌کنم و هی بیشتر می‌فهمم واقعا تنها همین کسی که دارم ازش می‌گریزم مونده. خودم رو شخصیت یه قصه می‌بینم و بهش نگاه می‌کنم. دختری که چندماه دیگه نوزده سال‌ش می‌شه. دیروز عصر توی سرویس خوابگاه که داشت بارون می‌بارید ایستاده بود و گیج به قصه‌ش فکر می‌کرد. به اینکه وقتی سیزده سالش‌ بود دوست داشت نویسنده بشه و زیاد سفر کنه. رشت و تئاتر‌شهر رو ببینه. توی ولیعصر راه بره و تنهایی از پس خودش بر بیاد. درسته هنوز رشت و دریا رو ندیده، نویسنده نشده و خجالتی و مضطرب توی جامعه واقعی ادم‌ها به نظر می‌رسه اما حداقل‌‌ش ادبیات می‌خونه، عصر سه‌شنبه‌ها کلاس نجوم می‌ره، ظهر شنبه‌ها با سولویگ می‌ره به حلقه مطالعه ادبیات روسیه و امید داره یک‌روزی بتونه سه تاز بنوازه و سفالگر بشه. 

۲ نظر
حامد احمدی
۳۰ آبان ۱۵:۲۹

گوشه کنار جزوه هات رو رها کن.

پنجاه غزل حفظ کن.

و زندگی رو از سعدی یاد بگیر.

پاسخ :

فکر خوبیه.
hmd ja
۰۱ آذر ۰۰:۳۲

با خوندن این نوشته ها تو ذهنم یه شخصیت ساخته شده که پر از ایده های کوچیک و حال خوب کنه. یه مدلی که که انگار هر قلوپ از لیوان آب زندگی رو مزه مزه میکنه و دوست داره ازش لذت ببره. فقط انگار یه کم الان تشنش نیست. ولی آب برای حیات اجباریه و خیلی زود تشنش میشه.

*مرئی ای

پاسخ :

چقدر این‌ نظر برام‌ جالب و جدید بود. متشکرم که گفتین. 
:")
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان