روزهای خوبِ در راه مانده

خیال شیرین می‌کشاندم به دور های سبز 

به آنسوی دیوار 

سرزمین امید 

اتفاق ها، ثانیه ها 

روزهای خوبِ در راه مانده 

به همان آرامش محض 

به نفس هایی که به انتظار اتفاقات خوب به شماره افتاده اند 

و به قلب هایی که منتظرند باز هم بتپند :) 

 

۸ نظر

دلتنگی به وقت زمستان

لحظه ها خیلی سریع تر از آن می‌گذرند که بتوانی به دلتنگی هایت سر و سامان بدهی. بایستی، فکر کنی. یک هو از خواب بپری و چای داغت را دستت بگیری از پنجره ماه را ببینی و با خودت بگویی : « خداروشکر همه ش خواب بود» 

حالا دوباره یک فصل شبیه آن فصل نصفه و نیمه خوش و بد و تلخ و شیرین پارسال آمده. یک زمستان متفاوت دیگر.شاید از پارسال زمستان رنگ و بوی دیگری برایم گرفت فهمیدم از آن خیال های شیرین و روزهای خوب مدرسه، یک دل شادِ بی غصه، اشتیاق و لحظه شماری برای رسیدن نیمه زمستان و تولد می‌توان یک هو پرت شد به یک زمستان پر از دلتنگی و غم.شاید پارسال نمی‌دانستم روزی دلم تنگ که بشود به آسمان نگاه کنم؛ مثل الان زیر این آسمان ابری پر تلاطم یک جایی آن گوشه ها دنبال یک نفر بگردم. با خودم بگویم حتما دارد من را می‌بیند در حالی که اصلا باورم نشده که نیست فقط میدانم که نیست و نیست! و همین آسمان است و یک عالمه دلتنگی. شاید درک نمیکردم که قرار است هر روز درخت بی ریخت و گنده روی حیاط یادم بیاورد که درخت هنوز هست اما او که کاشتش دیگر نیست. باورم نمیشد قرار نیست تا نیمه زمستان روزها را بشمارم که تولدم بشود حالا از آن روز تولد تا آخر جهان فرار میکنم. چون که از آن روز دلتنگ شدم و آن ساعت شش صبحِ تولد، من را به تماشای آسمان نشاند.در گذر از این کوچه پس کوچه های مبهم و گیج زندگی وقتی جلوی طاقچه میرسم. وقتی دو چشم توی عکس به من زل می‌زنند دیگر نمی‌دانم کجا هستم و چه شده است. فقط میدانم این یک خواب است. یک کابوس تلخ که یک روز تمام می‌شود من بیدار میشوم و دوباره بوی آن آدامس های مخصوص خود خودش که برایم میخرید به مشامم می‌رسد. دوباره شب ها بلند میشوم و آن طرفم صدای نفس هایش را می‌شنوم و دوباره دعا میکنم از بیمارستان که به خانه آمد حالش خوب شده باشد. دوباره می‌خندد و می‌گوید قرار است من و فاطیما با هم بریم یه جایی :) 

برای نوشتن کلمه کم می‌آورم این احساس را نمیتوانم با کلمه ها روی کاغذ بنویسم. وقتی میخواهم از آن بنویسم دست هایم میلرزد و انگار تمام کلمه ها از ذهنم کوچ میکنند و فقط میتوانم بگویم دلتنگی..!

+و من هنوز معتقدم این یک گاز تلخ از خیال است که من در شب سردِ دهم دی ماه از دلتنگی برای او مینویسم که چهل روز دیگر می‌شود یک سال که ندیدمش.

 

۵ نظر

آن روزِ اندکی خاص

این نوشته برای امروز است، برای امروز که 9/9/99 است.

 

امروز حتما باید ان سوئیچ ماشین مدل بالای پشت شیشه آن بنگاه بزرگ را یه نفر به من هدیه بدهد و من ذوق کنم. یا امروز من سوار هواپیمای شخصی ام بشوم و اولین پرواز را تجربه کنم و با عکس و فیلم های پرواز خفنم فالوور های گرامی را از خودشان نا امید کنم. امروز من باید واکسن کرونا را کشف میکردم و یک دنیا را خوشحال و مسرور.

امروز باید نه هزار و نهصد و نود و نه بار یادم بیاید که چقدر دلم برای او تنگ است. یا شاید امروز باید جای جودی ابوت بودم و به تعطیلات میرفتم و برای بابا لنگ دراز می‌نوشتم که امروز چقدر خوشحالم که امروز است. امروز باید من جو گیر تمدن یونان میشدم که تازه یادگرفته ام و سفر ماشین زمان میشدم و میرفتم یونان و سلام بچه های کلاس را به زئوس میرساندم.

امروز باید کلاس را بپیچانم و بروم از آن عکس های خفن یادگاری بگیرم که در آینده های دور به نوه ام نشان بدهم و پز بدهم. 

امروز باید به آن ویلای شمالم میرفتم و از کرونا نمیترسیدم.

امروز یکشنبه است و من هم باید همراه کوزت به کلیسا میرفتم و دعا می‌خواندم.

چون که امروز نه نه نود و نه است! 

اما راستش من امروز هیچ کدام از این کارهای  خاص وخیالی ام را انجام نمی‌دهم .

+ امروز مثل گذشته است و من سر من کلاس جغرافی چرت میزنم.  

اما و اما امروز بر همه کارخانه های شیرخشک سازی مبارک :)

+ اینجانب این یاداشت را در حالی که کلاس جغرافی را پیچانده ام مینویسم و حساسیت زیادی به خرج دادم که این پست دقیقا ساعت نه و نه دقیقه ونه ثانیه   نه نه نود و نه به ثبت برسد؛ و فکر می‌کنم اگر این حساسیت را در تمام طول زندگی به خرج داده بودم الان به همه آن خیال های خاص و خفن بالا رسیده بودم. 

۵ نظر

"کتاب چین" خاطراتی که از یک سوسک کشف شد!

از دفترچه ی خاطرات سوسک کتابخوان ساکن در کتابخانه ی شماره 42 پاریس :

 

کمرم دولا شده بود.از قفسه ی درب و داغونِ کتاب های تاریخی،پایین رفتم و سلانه سلانه خودم را به قفسه ی رمان ها رساندم.

به نظرم به کتاب پی پی جوراب بلند و ویلای ویلا کولا در سوئد رسیده بودم.

دم در ویلا دخترکی مو سرخ، جوراب بلند و کک مکی ایستاده بود.نیش هایش را تا بناگوش باز کرده و عینهو اسبش می‌خندید.

آن لحظه از ذهنم گذشت که این دختر چقدر برازنده وخفن است!چقدر دلم می خواست یک سوسک جوراب بلندِ مو سرخ و کک مکی باشم.

شکل و شمایلش مرا یاد شخصیت های دیگری که کک مک هایشان بسیار مفید برایشان واقع شد و نقشی در آینده درخشان شان داشت می‌انداخت :جودی آبوت،آنشرلی با موهای قرمز و ... 

آه! شاید اگر من هم کک مکی بودم روزی همسر خوبی گیرم می‌آمد و سعادتمند ترین سوسک کره خاکی میشدم. 

از اسبِ توی اسطبلِ ویلای دخترک شنیدم که پی پی یک دختر معمولی نیست.فرزندِ یک پدر است که ادم ها را یک لقمه ی چرب می‌کند !

بنابراین بال هایم را باز کردم و به سرعت داخل کتاب دیگری پریدم.

*

از سوز و سرما چشم هایم درست نمیدید. از ساختمانِ نه چندان لاکچری آن سوی خیابان،نوری با خساست بیرون میزد.با احتیاط جلو رفتم.سر در مسافرخانه نوشته شده بود: "مسافرخانه تناردیه" دخترکی با چشم های درشت و موهای طلایی و صورتی بیمار زمین را تی می‌کشید و اشک می‌ریخت.مبهوت نچرال بیوتی بودنش شده بودم؛ از خود پرسیدم:بهتر نیست همین جا کنار او بمانم؟اما بهتر که فکر کردم دیدم نه،من حوصله ی تی کشیدن برای یک زن سخت گیر و حسود و پلاستیکی را ندارم.

*

زیر لب گفتم هومنوم ریولیو (ورد تغییر مکان هری پاتر) و در حیاط "مدرسه جادوگری هاگوارتز" فرود آمدم.

آه که چه میشد اگر من حتی یک جن خانگی می بودم و می توانستم در روزهای تعطیل کوییدیچ بازی کنم؟ افسوس که من اکنون فارغ التحصیل دانشگاه اکسوسک هستم و سوسک درست و حسابی.

اینجا فقط حسرتی دیرینه را به خاطرم می آورد.باید بروم.جای من اینجا هم نیست.

*

از همان روزی که در خانواده ی اصیل سوسک های کتابخانه ی چشم به جهان گشودم کارم این شد که از این کتاب به آن کتاب بروم.من یک سوسک فاضلابی نبودم بلکه سوسکی با فرهنگ و کتابخوان بودم و حقم این نبود که زیر پای آدم هایی که به اینجا می‌آمدند له شوم.

از لا به لای کتاب ها به آرامی گذشتم و یک هو پسرکی موطلایی با شالی طلایی دور گردنش را دیدم آه این همان شاهزاده با اسب سفید نیست که برای کک مک های نداشته من امده است؟

در کمال تعجب مرا به سوی خودش صدا ‌زد.نگاهش کردم.به من گفت:من در سیارکی دیگر یک گل اهلی دارم.گلی که مسئول مراقبت از آن هستم...

وسط حرفش پریدم: و الان باید  کار و زندگیم رو ول کنم و برات گوسفند بکشم؟

گفت:نه‌بابا.اون قضیه قدیمی شده. دوست داری سفر کنی؟

پاسخ دادم:البته!من به دنبال جای امنی برای زندگی کردنم.و اندکی دلم غنج رفت از ابهت پسرک. 

-:سیارک من می‌تواند پذیرای یک سوسک اهلی هم باشد،چرا که نه؟ 

آنچه او بر زبان آورد برایم باور کردنی نبود.بغضم گرفته بود.من که از زمین خیری ندیدم اما احساس کردم آن جا سرنوشت بهتری خواهم داشت.

همراه پسرک و پرنده های مهاجر،راهی سیارک ب612 شدم.و از آن بالا  برای نوه بیچاره خاله سوسکه که عاشق دیرینه ام بود دست تکان دادم. 

و به این ترتیب،من؛سوسک کتابخوان کتابخانه شماره 42 پاریس،اهلی شازده کوچولو شدم.

راستی،شما کجای دنیا زندگی می کنید؟شما یک روز ساکن کدام کتاب خواهید شد؟

۱ نظر

ستاره ی دلتنگی

امشب آسمون خیلی قشنگه و پر ستاره است!

نکنه یکی از این ستاره های نورانی توی آسمون همونه که من دلم براش تنگ شده؟! 

۴ نظر

امید

ابرها می بارند بی آنکه بدانند

در هیاهوی  شهر شلوغ

کودکی تنهایی اش را میگرید

شهر روشن می‌شود از چراغها

پر  از چتر های رنگی

دورتر 

طنین خنده می آید از دهان کوچک کودکان دیگر آنسوی شهر 

صدای شهر زیباست اما صدای دخترک گل فروش

در همهمه ی ادمها گم‌شده

زیر باران دل انگیز، خیس و امیدوار

خانم؟ آقا؟ گل بخرید!

دستی از میان مردم لبخند میزند

شاخه ای گل برمیدارد

دخترک خنده ی خیس اش را

تا خانه میدود

 

* این از همون اولین هاست کیهان بچه ها چاپ کرد.

۳ نظر

شیرینی کره ای لطفا ! از اونا که عمو دوست داره

پارسال درست مثل همین شب با ذوق و شوق رفتیم شیرینی فروشی تا شیرینی کره ای که عمو خیلی دوست داره براش بخریم و ببریم.

سال گذشته : "پله ها دوتا دوتا میپرم بالا مامانم میگه زشته دختر! من میخندم قند توی دلم اب میشه با دیدن کیک های شکلاتی پشت ویترین، کیک های رنگارنگ که هر کدومشون یه جوری چشمک میزنه، به مامان میگم و چند تا از همون شکلاتی های خوشمزه و کوچولو رو برام میخره با شیرینی کره ای واسه عمو و با دلی شاد و لبخند رضایت از پله های شیرینی فروشی میپرم پایین و به طرف ماشین میرم، دل تو دلم نیست تا که میرسم جعبه کوچولو روباز میکنم با همون دست ها کیکهای شکلاتی رو میخورم."

امسال : "امشب ناراحتم از دیدن یه بهشت زهرا پر از قبر های خاک خورده دلم گرفته سر مزار بابا بزرگ رفته بودیم فردا هم باید بریم بهشت زهرای روستا. اومدیم شیرینی بخریم باز هم من و مامان میریم توی مغازه شیرینی فروشی، با پا گذاشتن روی پله ها یادم میاد پارسال درست همین شب و شایدم همین ساعت این پله ها رو بالا رفتیم با یه ذوق اما امسال فرق داره، دیگه دلم برا کیک های شکلاتی پشت ویترین غنج نمیره  دیگه حتی به کیک های رنگارنگ تر از پارسال نگاه نمی‌کنم. فقط بغضم گرفته، پشت ماسکم بغضمو قورت میدم، پایین نمیره. با دیدن شیرینی های کره ای پشت ویترین اشک میاد تو چشمام، میغلته زیر ماسکم، قایم میشه دلم نمیخواد مامانم ببینه. اولین باره که از بودن ماسک راضی ام.  فروشنده میگه از کدوما می‌خواهید؟  مامان میگه کره ای. با خودم میگم از همونا که عمو دوست داشت...! دوست داره...! پارسال برای خودش بردیم امسال می‌بریم برای فاتحه ش.برای سر مزارش که مردم بخورند و برای شادی روحش فاتحه بخونن. دیگه خودش توی دهنش نمیزاره و بگه به به اما مطمئنم روحش شاد میشه چون از همونا خریدیم که دوست داره.

جعبه رو میگیرم مامان پولشو حساب میکنه میاییم بیرون، دیگه اشک ها دونه دونه پشت ماسک قایم نمیشن همشون یک هو میریزن بیرون، پله ها رو نمیبینم میخوام بخورم زمین.

                        

۱ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان