روشنایی های شهر

خونه ی ما یه خونه کوچیک اون دور دوراست. تَه یه شهری بین کویر و دریا. دیواراش بوی باهار میده و آسمونش پره ستاره ست. از وقتی که یادم میاد هفته هایی نبوده که مهمون نداشته باشیم. قصه های آدم های مختلفی رو این سال ها، اینجا به خودش دیده. آدم های سرگردون، خوشحال، بیمار، سوگوار، و.. با قصه های مختلف و عجیب. 

یه بار زن و شوهری برای عمل جراحی زن به شهر اومدن. زن غصه دار و بی قرار بود. تنها بود و نگران بچه هاش. مرد عصبانی و خسته بود. شب قرار شد خونه ی ما بمونن.مادرم گوش شنوای همه ی آدم های نگرانه. پای صحبت های زن نشست و دلداریش داد. سعی کرد از غصه هاش کم کنه. زن موقع خواب انگار آروم تر شده بود. خورشید در اومد، زن عملش رو انجام داد و بعد از چند روز به مادرم گفت : اگه اون شب باهات حرف نزده بودم از غصه میمردم.

مادر و پدرم عاشق همه ی مسافرای خسته ی اینجان. مادرم با عشق براشون غذا مییپزه و پدرم با حوصله لحاف های رنگی رو براشون پهن میکنه. آدمای درمونده کم مهمون این خونه نبودن. با غصه شون پر غصه میشیم و سعی می‌کنیم حداقل گوش های خوبی برای شنیدن درد هاشون با‌شیم. 

دو تا پاییز و دو تا زمستون بی‌بی کبری مهمون این خونه بود. یه پیرزن مهربون و سرشار از قصه های قدیمی و پر رمز و راز. مستاجر همسایه روبه رویی مون بود. بخاری نداشت که اتاقش رو گرم کنه. اتاقش دیوارای سنگی و سردی داشت. غروب ها میومد خونه ی ما و شب ها برامون قصه میگفت. صورت نحیفی داشت و لپ هاش گل انداخته نبود در عوض چارقدش همیشه بوی باهار نارنج میداد و برای ما شکلات می آورد. از اون روز ها که جوون بود حرف ها داشت. همگی خیلی دوستش داشتیم و اون لحاف گرمه رنگیه واسه بی بی کبری بود. همیشه دعاهای خوب خوب و قشنگ می‌کرد و میرفت. اما یه دعا همیشه ثابت بود. می‌گفت : «خدا آخرتو پر نور کنه ننه.» 

از اون سال های بچگیم دیگه ندیدمش اما همیشه توی دنیای قصه هاش سیر میکنم.بی بی کبری پر زندگی بود و همیشه خنده رو لبش بود.

حالا که به ستاره ها که نگاه میکنم یاد بی بی کبری می‌افتم. توی دل آسمون شب ستاره ها چشمک میزنن. با خودم فکر میکنم تو دل هر ستاره یه قصه ست که روشنش کرده، که سوسو میزنه و آسمون رو روشن نگه میداره. قصه های توی دل خونه ی ما، خونه مون رو روشن میکنن.قصه های خونه ها سعی میکنن نزارن شهر خاموش بشه. حالا مطمئنم عشق و مهربونی از مهم ترین روشنایی های این شهرن که خونه‌ی ما همیشه روشنه.

+ قرار بود واسه موضوع روشنایی های شهر یه اتد بزنم. میدونم خوب نشد اتدش :/ اما گذاشتم اینجا نظر شما هم بدونم :)

++ عنوان از فیلمِ روشنایی های شهر چارلی چاپلین. 

۹ نظر
°○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
۰۹ مرداد ۱۲:۵۲

پر از حس خوب :))

پاسخ :

خیلی مرسی :)) 
زری ...
۰۹ مرداد ۱۳:۱۶

جدی همچین جایی زندگی میکنین ؟ *__*

جاذاب

پاسخ :

اره*---*
جاذابی از خودتونه :دی =) 
سما نویس
۰۹ مرداد ۱۴:۳۹

نه خیلی هم خوب شد:)ادامه بده این متن رو.قشنگه.خیلی ایرانیه.قابل لمسه.

پاسخ :

خداروشکر :))
اره باید ادامش بدم. اول خواستم نظر شما رو بدونم D:
ممنونم 
یاس ارغوانی
۰۹ مرداد ۱۴:۵۰

خیلی قشنگ بود روناهیی اینقدر که حالم خوب شد تماما لبخند به لب داشتم حین خوندنش. خیلی دلم میخواد  برای دوستامم بفرستم تا بخونند 😍 .

چقدر دلم میخواد منم مهمون این خونه باشم 😊

پاسخ :

چقدر کامنت های تو دلگرم کننده ست و من باهاشون ذوق میکنم نرگس :**
خیلی ممنونم ازت:)

قدمت روی چشم:)
Fatemeh Karimi
۰۹ مرداد ۱۶:۰۶

خیلی هم قشنگ بود و پر نور **

پاسخ :

خیلی مچکرمم ^__^
یاس ارغوانی
۰۹ مرداد ۱۸:۳۳

من با اجازه پیوندش کنم :)

پاسخ :

آخه چرا اجازه میگیری شما صاب اختیارین گفتم که =))

مرسیی:*
یاس ارغوانی
۰۹ مرداد ۱۹:۵۴

از بس خوب و پر از حس خوبه نوشته هات والا کامنتای ما چیزی نیست :))

 

😍💚😊

پاسخ :

خوشحالم :* خوشحالم که اینجوریه:)
☁️💙
macho picho
۱۰ مرداد ۰۴:۱۴

خیلی هم خوب 

شب ها روی پشت بام می خوابید ؟ بیشتر نوشته هاتون درش عنصرهای آسمان شب هست . حدس می زنم شب ها روی پشت بام می خوابید .

پاسخ :

تشکر:)
نه متاسفانه. روی حیاط D:
نهالِ کوچک🌱
۱۲ مرداد ۱۴:۱۴

چه قشنگ❤️

حس خوب ازس می‌باره!

پاسخ :

قشنگ خوندین :)
ممنوونم! 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان