ترم سه

 دیروز که داشتم توی سرما راه می‌رفتم و روی پوستم حسش می‌کردم یادم افتاد که باید بنویسم. حالا که این رو می‌نویسم ترم سه تموم شده. ترمی که دلم برای تمامش تنگ می‌شه. خیلی بیشتر از دو ترم پیش دوستش داشتم و به همه‌ی لحظه‌هاش که فکر می‌کنم قلبم رو گرم می‌کنه. از جزئیاتی که خاطرم مونده بخوام بنویسم کلاس‌های گلستان و صبح‌های زودی که شعر خراسانی می‌خوندیم، روز قبل از امتحان عروض وسط دانشکده و بعدش حین امتحان که پشت پنجره برف می‌اومد. روزهای فرجه دم غروب که کنار زمین چمن نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم، سوراخ سنبه‌های کتابخونه مرکزی و اون‌جایی که اسمش رو گذاشتیم بدیع‌الزمان فروزانفر چون خیلی بهش می‌اومد. دوتا صندلی قدیمی پشت قفسه‌ها بین روزنامه‌های قدیمی، جایی که دیوارهاش پوست انداخته و یه میز چوبی خیلی کهن‌سال هست. شب امتحان شعر خراسانی که کلش برف می‌اومد و توی کتابخونه مرکزی تنها بودم و صبحش وقتی زدم بیرون تا برم سمت دانشکده از ذوق برف زیاد یادم رفته بود چقدر درسم مونده هنوز و چند شبه درست نخوابیدم، بعد از بلاغت که رفتیم بستنی خوردیم و حرف زدیم و خیلی چیز دیگه. می‌دونم قرار بود از کل ترم باشه ولی همه‌اش شد از روزهای اخیر امتحانات. متاسفانه دارم ماهی می‌‌شم و یادم نمیاد. به طور کلی دلش براش تنگ می‌شه و همین کافیه که بگم ترم خوبی بود. 

در مورد آدم‌ها فکر می‌کنم. پشت تلفن به دوستم می‌گم تمام رنجی که دارم تحمل می‌کنم از طرف آدم‌هاست اما بازم می‌رم و باهاشون دوست می‌شم. می‌گه چون تو آدمیزادی و به بقیه آدمیزادها نیاز داری. راست می‌گه. در عین حال که با خودم عهد می‌بندم دیگه با کسی دوست نشم به نظرم صحبت کردن با یه آدم جالب میاد. امروز توی درنا این رو نوشته‌ام: «‌می‌دونی یک چیزهای کوچکی توی روابط انسانی دلگرم‌کننده‌ست. من با هم‌کلاسی‌هام ارتباط چندانی ندارم. دیروز تولد یکی‌شون بود و رفتم تولدش رو تبریک گفتم. اما می‌دونستم مثلاً داریوش و سیاوش کسرایی دوست داره. عاشق مغازه اسباب‌بازی فروشی و شیفته‌ی حافظه. در جواب ویسی که براش فرستادم بهم می‌گه یه خاطره‌ی پررنگ از من توی ذهنش داره: یه شب قبل از اردوی یوش که شب اومد خوابگاه پیشم بخوابه و پیش از اون فقط در حد سلام با من ارتباط داشته بود‌. اون شب من بهش گفتم بیا بریم زمین چمن بشینیم. بهار بود و هوا خوب بود. چایی دم کردم و نصفه شب رفتیم نشستیم، داریوش گوش دادیم و حرف زدیم و همین. دیگه باز هم ارتباطی نداشتیم جز سلام. و این خاطرش مونده و براش دوست‌داشتنی بوده. بین خواب و بیدار ویسش رو گوش دادم و لبخند زدم.» همین چیزهای معمولی ما آدم‌های معمولی جالب نیست؟

توی راه داشتم یه پادکست کودک گوش می‌دادم که از دلتنگی مچاله شدم. اون رو با حنا گوش می‌دادیم. بابت همین توی قسمت‌های دانلود شده هنوز باقی مونده بود. دلم براش تنگ شده. امروز فکر می‌کردم عمیق‌ترین احساسی که قرار نیست هیچ‌وقت رهام کنه دلتنگیه. بارها توی وبلاگ هم در موردش نوشتم و یه کم غم‌انگیز به نظر میاد اینکه همیشه دلتنگ آدم‌ها و چیزها باشی. ولی خب کاری در مواجهه باهاش بلد نیستم. حالا هم همه‌چیز رو سخت می‌گیرم و یه دفعه یادم می‌افته جوونم و می‌تونم اشتباه کنم. چرا انقدر از شکست خوردن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم؟

نمی‌دونم. بی‌حوصله بودم و‌ نوشته بی‌حوصله‌ای شد. کافیه.

آخر ترم پیش عکس از یک درخت سبز پشت پنجره دانشکده گذاشتم. این هم عکس ترم سه:

بیان اجازه نداد به اشتراکش بذارم. هر وقت درست شد اضافه می‌کنم.

۲ نظر

یک لحظه از جوونی که یادم بمونه؟ نمی‌دونم. شاید.

یک لحظه‌هایی هست که آدم فکر می‌کنه وقتی خیلی بزرگ هم بشه برمی‌گرده بهشون و می‌گه یادش بخیر! یک نقطه پررنگ از جوونی. الان. در کتابخونه مرکزی به دیوار تکیه دادم و چایی‌ داغم رو که بخار ازش بیرون میاد بغل کردم و به باریدن ملایم برف‌ از بین پیچک‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کنم. انگار قبل زندگیم مهم نباشه، بعدش هم. همین لحظه باشه و تصویر این لحظه توی ذهنم. الان هم تموم می‌شه و بعدش تموم غصه‌ها و نگرانی‌ها و زندگی فرو می‌ریزه روی سرم ولی خب کلمه بشه.

قصه‌های معلق-دو

«بعضی روزها فقط قصه‌ها زنده نگه‌م می‌دارن. قصه‌های کلمه‌ای نه. قصه‌هایی که می‌بینم و می‌شنوم. قصه‌های کف خیابون.»

این رو چند روز پیش توی درنا نوشته‌ بودم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و کلاس‌های مجازی رو شرکت کردم. من برای جمع کردن تمرکزم سر کلاس حضوری باید خودم رو به آب و آتیش بزنم حالا فکر کنید مجازی چه بلاییه. یاد کلاس‌های مجازی دبیرستان افتادم که انگاری کلی ازش گذشته. انقد تفاوت و اتفاق که شاید یک منِ دیگه اون‌ها رو گذرونده. بعدش باید می‌رفتم سر کار و این سخت‌ترین کار دنیا به نظر می‌اومد. چون پات رو می‌ذاری بیرون قندیل می‌بندی. ناراحت بودم و اصلا نمی‌تونستم شبیه یک آدم بزرگسال متمدن این رو بپذیرم که برم پی کارم. در ادامه مجبور بودم. با یک قیافه اخمالو راه افتادم و بعدش اوضاع طوری پیش رفت که بیام اون جمله رو بنویسم. حالا قصه چی بود. کنار پیاده‌رو توی یک جعبه کرمی‌رنگ دو‌ جفت کفش قهوه‌ای زنونه با پاشنه‌های بلند و یک پاپیون با رنگ صورتی و زرد روش دیدم. وقتی دیدمش کلی ذهنم رفت دنبال قصه‌ش. که چرا و چطوری؟ توی ذهنم چندتا سناریو چیدم و حالا اصلا شاید اون قدرها که من فکر کردم هم قصه‌ی پیچیده‌ای نداشته باشه. بعدش یک دونه برگ تنها روی پله‌ها دیدم. اون باقی‌مونده پاییز بود. فکر کردم هنوز دلش نیومده بره. معلق بین پاییز و زمستون مونده. مثل من که همیشه معلقم. نور از پنجره می‌گذشت و روی صندلی‌های چوبی کوچولو افتاده بود. چندتا برچسب با طرح گلدون و پروانه روی کمد سفیدرنگ بود. اون اتاق پر از کودکی بود. تمام دیوارها و میز و صندلی‌هاش. بعضی وقت‌ها پیش میاد که من یک چیزی رو می‌خورم و می‌گم مزه بچگی می‌ده. و حتی اگر ازم بپرسید طعمش رو توصیف کنم نمی‌تونم. فقط آدم رو می‌بره به وقتی که بچه‌‌ست و خیال‌های رنگی داره. (این بای‌کیت‌های نارگیلی شونیز مثلاً:دی) بعد بچه‌ها اومدن و اتاق بیشتر خوشحال شد. لباس‌های رنگ انار پوشیده بودن و روی دست‌های بعضی‌هاشون برچسب قلب بود. بچه‌ها انقدر واقعی مهربونن که آدم نمی‌تونه اخمالو بمونه. کارمون رو شروع کردیم و وسط چیز یاد دادن یک دفعه یه داستان کوچولو از روزشون می‌گن. مثلاً «من می‌خوام اسم رباتم رو بذارم اکلیل» «فصل مورد علاقه من پاییزه چون می‌تونیم بریم برگ‌های خوشگل رو ببینیم» «من اردیبهشت تولدمه. می‌‌شه پاییز؟» «می‌خوام برم مسافرت دریا» و چیزهای این‌شکلی که من کلی ذوق می‌کنم از صحبت‌های کوچک باهاشون. مثلاً یک‌بار داشتن در مورد دلتنگی حرف زدن و من گفتم منم دلم برای مامانم تنگ شده. یکی‌شون با تعجب گفت مگه شما هم دلتون واسه مامان‌تون تنگ می‌شه؟ گفتم تمام آدم بزرگ‌ها هم دلشون برای مامانشون تنگ می‌شه. من که تازه خیلی آدم‌بزرگ هم نیستم. موقع برگشتن توی راه کنار یه درخت یه شیپور کوچولوی پلاستیکی دیدم که اسباب‌بازی بچه‌هاست. صورتی و نارنجی بود. به اون فکر کردم و دوباره توی ذهنم چیز کنار هم چیدم. درخت‌ها همیشه خدا لبخند رو لبم میارن. درخت‌هایی که روشون پرنده نشسته بیشتر. دلم می‌خواد داد بزنم ممنونم که وجود دارین و سر راه من سبز شدین! چندتا چیز هنوز و گمونم تا همیشه برام شگفت‌انگیزن: آسمون، چشم‌های آدم‌ها، درخت‌ها. همه از سرما چهره‌شون پشت شالگردن‌ و کلاه قایم شده بود. تندتند راه می‌رفتن و آدم با دیدنشون یاد شعر زمستان اخوان می‌افتاد. انگاری اون صحنه‌ها شعره. یا شعر اخوان پخش شده بین آدم‌ها. اولی بهتره. اون روز ناهار نخورده بودم. توی راه از تجریش کلوچه فومن داغ گرفتم و بعدش چایی از دور میدون. با همون‌ها سوار بی‌ار‌تی شدم و فکر کنم دلچسب‌ترین طعم تمام ماه‌های اخیر بود. چایی‌ای که دست‌هات رو گرم کرده و بوی کلوچه زیر دماغت وقتی که داری درخت‌های ولیعصر رو می‌بینی و گذر. یک خانمی دنبال آدرس بودن و من بهشون گفتم منم می‌رم همون‌ سمتی. با لبخند گفتم، لبخند زدن و همراهم اومدن. تنها صحبتی که توی اون مسیر کوتاه با هم کردیم این بود که گفتن درخت‌های این‌جا خیلی خوشگله. منم با ذوق هر چه تمام‌تر گفتم آره! من خیلی دوستشون دارم. تازه الان زمستون شدن، توی پاییز یه عالمه برگ داشتن و قشنگ‌تر هم بودن. فکر کنم اسم این می‌شد گفت‌و‌گویِ کوتاه دو رهگذر در ستایش درخت‌ها. اتوبوس تاریک بود و فقط بخار چایی آقای راننده رو دیدم، آدم‌های خسته فرو رفته تو خودشون و صدای دلهره‌آور غروب‌های تهران. این فقط قصه‌های یکشنبه بود که وقتی برگشتم و شبیه چوب خشک یخ زده از پله‌ها رفتم بالا دیگه اخمالو نبودم چون قصه‌ها نجاتم داده بودن.

چیزهایی که سر کلاس‌های درس برام جالبن بعضی وقت‌ها خود درس نیست. مثلاً استاد با ذوق در مورد انواع پرنده‌ها می‌گه، در مورد بوی خوش میوه به، در مورد آدم‌های توی قصه‌ها و شعرها، چیزهای نجومی، درخت چنار، اینکه هند مادر قصه‌های دنیاست، تجربه‌های کوچک قدیمی استاد، احساساتی که موقع خوندن فلان متن کلاسیک تجربه کردن و صحبت‌های پیرامونی این‌شکلی. به قدری که از شنیدن این‌ها ذوق می‌کنم و گوشه و کنار یادداشت‌شون می‌کنم شاید از خود درس نکنم. نمی‌دونم. اینم از عجایبه. وقتی ذوق چشم یکی رو موقع صحبت کردن از میوه و پرنده مورد علاقه‌ش می‌بینم دلم می‌خواد بگم همینه! خوشم میاد الان آدمیزادم. 

چیز دیگری که همیشه و بیشتر از این روزها بهش فکر می‌کنم دوستیه. اتفاقاتی که به واسطه دوستی با آدم‌ها می‌افته. چیزهایی که هیچ‌وقت بهشون دقت نمی‌کردی و به واسطه دوستی حالا برات معنادار می‌شن. دوست داری با ذوق برای بقیه تعریف‌شون کنی و بگی فلان دوستم این چیزها رو بهم گفت. رابطه مورد علاقه‌م توی دنیا دوستیه. دوتا آدم ناآشنا که اتفاقی یا هر طور دیگه با هم دوست می‌شن و سال‌ها می‌گذره و کلی تجربیات مشترک دارن. پشت تلفن با شنیدن صداش می‌گی اون‌قدر دلم برات تنگ شده که خدا می‌دونه‌. شاید پنج‌سال پیش فکرش رو هم نمی‌کردی به اون دختری که در مدرسه وایستاده بود و حتی تو رو نمی‌دید هم این رو بگی. جالب و عجیب. عاشق دوستی‌ام تا همیشه. 

این پاییز داره تموم می‌شه و حالا می‌تونم بگم این پرتجربه‌ترین پاییز زندگیم بود. پر از کلی اولین. اولین کنسرت و تئاتر و گالری این چیزهای این‌شکلی تا احساسات جدید. دیشب داشتم با سه‌تا آدم جدید معاشرت می‌کردم و یک دفعه برگشتم و به پرسا گفتم این منم؟ منِ گریزان از ارتباطات جدید این‌جا نشستم و دارم برای بقیه چیزهای جالب رو با انقد هیجان تعریف می‌کنم؟ این تعجب‌آور‌ترین تغییر این پاییزه. از پیله‌م فاصله گرفتم و یه عالمه آدم جدید دیدم. علی‌رغم همه‌چیز واقعاً تلاشم رو کردم با ترس‌های کوچیک و بزرگم رو‌به‌رو بشم. نمی‌دونم چقدر موفق بودم ولی گفته بودم تلاش کردنش مهم‌تره. اوه فکر کنم خیلی نوشتم. من قرار بود درس بخونم. خلاصه که اگه دووم‌ بیاریم گمونم چیزهای جالب انتظارمون رو می‌کشن. بزرگ می‌شیم و یاد می‌گیریم چطوری دووم‌ بیاریم و چیزهای جالب کوچک رو کشف کنیم. پس همین، باید دووم بیارم. مثل همون درخت‌ها که انقد برام قابل ستایشن. 

این عکس رو من نگرفتم. کسی برام فرستاده. اما دوستش دارم. انقد که این‌جا باشه.

۴ نظر

فکر کردم که باید یه چیزی بنویسم. وسط صحبت کردن گفتم من امشب باید یه چیزی بنویسم. جرقه‌‌ی نوشتن. زندگی می‌گذره. مثل همیشه و من اول تمام پست‌ها این رو می‌نویسم طوری که انگار اول نوشته رسالتم اینه بنویسم: «زندگی می‌گذره.» بعدش سوال پیش میاد چطوری که خب دوباره من روزمره می‌نویسم. امروز که سر کلاس بودم داشتم فکر می‌کردم چقدر آدمی که در برابر تو به عنوان استاد قرار می‌گیره می‌تونه توی احوالت تاثیر بذاره. یک‌ وقتی می‌خوای از شدت تحمل نکردن یک کلاس سرت رو به دیوار بکوبی و یک‌بار دیگه تمام ستاره‌های آسمون توی قلبت لبخند گنده می‌زنن و از شدت ذوق و اشتیاق می‌خوای گریه کنی، شاید هم پر در بیاری و پرواز کنی.

بعد فکر کردن به اینکه در نهایت تو چطور آدمی باشی می‌تونه ناامید یا امیدوارم کنه. فکر کردن به شبیه بعضی‌ها شدن ترس به جونم می‌ندازه و فکر کردن به اینکه شبیه آدم‌هایی بشی که وقتی به کسی چیزی یاد می‌دن ذوق توی چشم‌های آدم‌ها باشه امیدوارم می‌کنه. کلاس‌های درس این‌طور می‌گذره. پر از شک، تردید، اشتیاق، ترس و همین چیزها. اکثر درس‌های این ترم رو دوست دارم و نصفشون واقعاً خوش می‌گذرن. 

می‌دونی هزارتا کار هست که باید انجام بدم و نمی‌دم. از ترس بی‌سواد موندن توی ادبیات که بگذریم، دلم می‌خواد در مورد یک چیزهایی بدونم که چطور باید رفتار کرد و نظر داشت. ندونستن در مورد فلسفه، دین، تاریخ، سینما، نجوم و چیزهای این‌شکلی من رو تبدیل به آدمی می‌کنه که مدام فکر کنه چقدر نادونه که چیزی سر در نمیاره و پس خب داره چیکار می‌کنه؟ دوست دارم بافتنی بلد باشم، ورزش کنم، فیلم و سریال ببینم، زبان‌های جدید رو یاد بگیرم، با آدم‌های جدید معاشرت کنم و هزار و شونصد‌تا کار دیگه‌ای که همش رو تا مرحله حرف و نوشتن بلدم و دیگه هیچی. یعنی دلم می‌خواد کلی بدونم و یاد بگیرم اما حتی از زندگی هم سر در نمیارم. در مورد ساده‌ترین چیزها شک می‌کنم و یک وقتی به چهره خودم توی قاب پنجره نگاهم می‌افته و انگاری کل دنیا چند لحظه متوقف می‌شه و از خودم می‌پرسم تو واقعاً کی هستی و این‌جا چیکار می‌کنی؟ امشب با پرسا صحبت می‌کردیم و بهم گفت ما حداقل داریم تلاش‌مون رو می‌کنیم آدم خوبی باشیم یا بفهمیم از زندگی چی می‌خواهیم. حداقل داریم تلاش‌مون رو می‌کنیم و این ارزش داره. حتی اگر در نهایت نفهمیم. این تلاش کردن توی چیزها بهم یه کوچولو دلگرمی می‌ده. اینکه حداقل تلاشت رو بکن، بعدش غصه بخور.

این روزها فکر می‌کنم یک چیزی شبیه آرامش رو گم کردم. مکث کردن و عمیق شدن توی لحظه. من آدم سریعی نیستم. خیلی آروم هستم. توی همه‌چیز. از غذا خوردن و راه رفتن گرفته تا وسط بحران‌های زندگی. این اعصاب خودم رو خرد می‌کنه و شاید آدم‌های اطرافم. اینکه یه چیزی پیش میاد و بقیه دارن می‌کوبن توی سرشون، انتظار دارن منم یه همچین کاری بکنم ولی نشستم یه گوشه و حتی توی قیافه‌م هم معلوم نیست که چقدر دلم آشوبه. اما این آرامش اون نیست. اون آرامشی که شاید توی کودکی وجود داره. تو داری با عروسکت بازی می‌کنی و براش چایی می‌ریزی و همون لحظه‌ست که اهمیت داره. به بعدش فکر نمی‌کنی. به فردا و آینده و قبلش. در لحظه زیستن واقعی. همون مکیدن جوهرهٔ لحظات که توی اون فیلمه می‌گفت. این رو از دست دادم. دوست دارم لحظه‌ای با آرامش خاطر واقعی به یه دونه آهنگ گوش بدم، نهایت چهار دقیقه به چیزهای دیگه فکر نکنم. وقتی درس می‌خونی فقط از خوندن اون لذت ببری، وقتی بارون میاد و قطره‌هاش روی پوستت می‌شینه به این فکر نکنی بعدش قراره چیکار کنی و توی همون لحظه گم بشی. یه همچین چیزی که درست نمی‌تونم توضیحش بدم. قاطی همه‌ لحظه‌هام هزارتا فکر قاطی‌پاتی هست که باعث می‌شه اون آرامش یا همون حسی که نمی‌دونم اسمش چی هست رو نداشته باشم. همین چیزها باعث شده آدم حواس‌پرتی باشم. این روزها خیلی بیشتر از قبل. چیزها رو فراموش کنم یا جا بذارم، حرفام یادم بره، جا بمونم از چیزها. مغزم مثل یه کمد بی‌انتهاست با کشوهای باز و قاطی. این خسته و ناراحتم می‌کنه. حتی وسط نوشتن همین شونصدهزار‌بار چرخیدم.

نمی‌دونم اگر جزئیات و قصه‌های کوچیک‌ زندگی وجود نداشتن چطوری می‌خواستم زنده بودنم رو متوجه بشم. ابرهای صورتی موقع غروب آفتاب، بوی نرگس، صدای بارون، برگ‌های کوچولو کف خیابون، نقاشی‌های روی دیوار، درخت‌های پاییز شده، رنگ پرنده‌ای که روی چمن‌ها می‌پرید و پرسا قربون‌ صدقه‌ش می‌رفت، تعجب موقع خوندن یه پاراگراف کتاب توی شلوغی، آفتاب کلاس ۲۳۹، ذوق توی چشم‌ها موقع دیدن آدم‌ها، صدای مادرم وقتی چیزهای محبت‌آمیز بهم می‌گه، تپش قلب از اشتیاق، لبخند یک‌‌سری آدم‌ها موقع دیدنت، گرفتن دست یکی دیگه و هم‌قدم شدن، بوی نم صبح زود، اون پرتوهای آفتاب که از پس ابرها طلوع می‌کنه، پتو موقع‌ای که از سرما یخ زدی، سایه‌‌ی ستاره‌های ایستگاه اتوبوس که روی زمین افتاده و شکل ساخته، یه لیوان چایی داغ توی دست‌های سرخ شده از سرما، نشون دادن ستاره‌ها و ماه باریک توی آسمون به آدم‌ها با ذوق، خیال‌های ناشیانه کوچیک، شعر خوندن و بیت‌های ناگهانی آدم‌ها وسط صحبت کردن، تعریف‌های واقعی و دلنشین آدم‌ها ازت، شعر خوندن برای آدم‌ها، ذوق توی صدای استاد موقع حرف زدن در مورد شاعر‌ها، «خوندن شعر بلدم شعر بگویم، بلدم قصه بخوانم..» وقتی خواهر کوچولوم می‌خونه و صدای اون یکی که می‌گه: «فهمیدم! می‌خوام دامپزشک بشم.»، فکر کردن به یک‌سری لحظات و لبخند عمیق زدن، بادی که چشمات رو می‌بندی و از شیشه اتوبوس به موهات می‌خوره، گل‌سرهای ستاره‌ای و جوراب ابری، همین پیامِ الان دوستم که برای شعری که براش خوندم، نوشت: «دلم برای صدات تنگ شده بود. این ویست باعث شد واقعی لبخند بزنم.» همین چیزها که اگر ننویسم یاد می‌ره و نمی‌خوام یادم بره. از این‌ها بگذریم آدمیزاد دلتنگه و دلتنگ بودن یادش میاره آدمه. منم همیشه خدا و هر لحظه دارم از دلتنگی مچاله می‌شم پس یادم نمی‌ره آدم هستم و زنده.

۲ نظر

قصه‌های معلق- یک

«امروز فقط دارم به قصه‌های معلق فکر می‌کنم. به اینکه هر روز چقدر قصه می‌بینم، می‌شنوم و انگاری با ننوشتن دارم از دستشون می‌دم.»

یک مدت پیش این رو یه جایی نوشته بودم. بعدتر باز هم قصه‌های معلق دیدم و فرصت نکردم بنویسم. فکر کردم که بیام و هر چقدر می‌تونم ازشون بنویسم. شاید نوشتن ازشون ادامه پیدا کرد. این‌قدر هم توی ذهنم پراکنده‌اند که نمی‌دونم چطور بهشون ترتیب بدم. فعلاً فقط همین‌جوری می‌نویسم.

به طور کلی یکی از چیزهای شگفت‌انگیز توی دنیا برای من مکالمات کوتاه با انسان‌هایی هست که فقط یک‌بار می‌بینی‌شون. توی قطار، اتوبوس، مترو، هر راهی و جایی. فکر می‌کنم توی چند لحظه کوتاه با یه برش از قصه زندگی یه آدم همراه می‌شی و این جالبه. راستش من خجالت می‌کشم سر صحبت با آدم‌های غریبه رو باز کنم و وقتی پیش میاد و کسی این‌جوری خودش با من صحبت می‌کنه خوشم میاد. سعی می‌کنم با خوش‌رویی جواب بدم تا احساس ناامنی از صحبت کردن با من بهش دست نده. چندباری توی قطار پیش اومد. مسافرهای متفاوت. مثلاً یک‌بار یک مادر و دختر تهرانی بودند که با من صحبت کردند و تعریف از زندگی. وقتی رفتن برای خودشون چایی بگیرن برای من هم گرفتن. نظرم رو درباره تهران پرسیدن و اینکه در مورد شهر من گفتن. کاشکی جزییات قصه‌ها خاطرم مونده بود. نزدیک‌ترها، توی اتوبوس یه خانم مسن ازم پرسید دانشجو‌ام و در مورد زمان دانشجویی خودش تو سال‌های خیلی دور صحبت کرد. همراه آهنگی که از اتوبوس پخش می‌شد زیر لب می‌خوند و می‌گفت بعید می‌دونم شما این چیزها یادتون بیاد. یا یک‌بار دیگه توی بی‌ار‌تی یک نفر بعد از اینکه رشته‌م رو دونست، داشت بهم می‌گفت فلان‌جای ولیعصر نشست‌ها و محفل‌های این‌جوری مناسب شما برگزار می‌کنن. چیزهای کوتاه از خودشون تعریف می‌کنن و با دیدن سبزیجات و میوه‌های دستشون می‌شه حدس زد امروز رفتن خریدم و بعد برمی‌گردن خونه تا ناهار بپزن. چند روز پیش با پرسا نشسته بودیم روی نیمکت‌های رو‌به‌روی امامزاده صالح و بهش گفته بودم تصور کن الان بیست سال دیگه‌ست، بگو کجای زندگی‌ هستیم. داشت تعریف می‌کرد و یک‌جاش به چیز بامزه گفت که داشتیم دوتایی با صدای بلند می‌خندیدیم‌؛ یه خانوم مسن از پشت سرمون اومد و با لبخند و چهره‌ی گشاده گفت الهی همیشه شاد باشید و همین‌جوری بخندین دخترهای خوشگل. انقد دعای از ته دلش به جونم نشست که نگو! اتفاقات این‌جوری کوچک.

من همیشه وقتی توی موقعیت‌های مختلف قرار می‌گیرم توی ذهنم تصور می‌کنم اگه الان می‌خواست قصه‌ی این روز و صحنه، لحظه نوشته بشه چطور و با چه کلماتی می‌نوشتیش؟ و راستش خیلی خوش می‌گذره فکر کردن بهش. حالا قصه‌ی یه قسمتی از روز من احتمالا این‌جوری می‌شد: 

«شلوغی مترو و سروصدای آدم‌ها سرش را درد آورده است. یاد بازار مسگرها می‌افتد. با همان چکش روی مس‌ کوبیدن و اشکال متفاوت خلق کردن را احساس می‌کند. پله‌ها را بالا می‌رود و باد سردی را روی پوستش حس می‌کند. از وسط ماشین‌ها و موتورها رد می‌شود. از جلوی همان کلیسای همیشگی می‌گذرد و دوباره در بسته را می‌بیند و تصور می‌کند یعنی داخلش چطور است؟ معماری‌اش از بیرون شبیه قلعه‌های توی قصه‌ها می‌ماند. رنگ‌و‌رو رفته و پیر. سنگینی کیف روی دوش حس می‌شود. انگار که تمام غصه‌های دنیا را توی یک کیف روی دوشت گذاشته باشند. خسته و بی‌رمق ادامه می‌دهد. از جلوی رستوران‌های همیشگی و آدم‌هایی که با ولع ناهار می‌خورند می‌گذرد. بوی ساندویچ‌های تازه، روغن موتور، سرمای پاییز و عطر آدم‌های رهگذر در هم می‌پیچد و توی دماغش جا خوش می‌کند. خیابان را بالا می‌رود. به اسم سر خیابان که یک شاعر است نگاهش می‌افتد و مثل هر بار فکر می‌کند خودش فکر می‌کرده یک روزی اسمش، اسم خیابان بشود؟ وقتی به همان‌جای همیشگی می‌رسد دیگر نای بالا رفتن از پله‌ها را ندارد. کشان کشان بالا می‌رود. کارش را انجام می‌دهد. با آدم‌های دیگر صحبت می‌کند. با مسگرهای توی مغزش مراوده می‌کند و دوام می‌آورد. چند ساعت بعد دوباره راه برگشت از سرگرفته می‌شود. این دفعه سر خیابان بوی فرنی داغ و شیر کاکائو می‌آید. عصر شده. جنب‌‌وجوش آدم‌ها حس می‌شود. بخار از کاسه فرنی داغ بلند می‌شود. آدم‌ها دست‌هایشان را توی جیب‌هاشان فروتر می‌کنند. دماغ‌هایشان از سرما قرمز شده. می‌نشیند همان‌جا یک چیز گرم می‌گیرد و سعی می‌کند با نتوانستن در بین آدم‌ها چیزی خوردن کنار بیاید. فکر می‌کند. به یک صحنه از زندگی‌‌اش. به اینکه اصلاً وقتی بخار خارج شده از ظرف فرنی را دید فکر کرد باید یک چیزی بنویسد.»

فکر می‌کنم این پستم خیلی عجیب و غریب و پراکنده می‌شه اما خب.‌ اشکال نداره. یه نکته دیگه که چندروزه بهش فکر می‌کنم ساده بودنه. ساده‌ای که اصلاً نمی‌تونم بفهمم صفت درسته، این‌جا می‌تونه استفاده بشه یا نه. به هر حال. من واقعاً تمام تلاشم رو می‌کنم با بقیه آدم‌ها خودم رو مقایسه نکنم. چون تهش چیزی به جز ناراحت شدن نداره. منتها وقتی بیشتر توی جامعه آدم‌ها قرار می‌گیرم. وقتی که بین بچه‌های دانشگاه، سر کار یا هر جای دیگه خودم رو می‌بینم بیشتر به این انقد تفاوت‌ها پی می‌برم. به اینکه آدم‌ها پرزرق‌وبرقن. شخصیت‌شون از دور جالب به نظر میاد. بهشون نگاه می‌کنی و می‌گی کاشکی باهاش دوست بودم، کلی حرف برای گفتن دارن، اتفاقات جالب رو تجربه می‌کنن و شخصیت محبوبی توی جامعه دارن. همه‌ی این‌ها رو می‌بینم و هیچ‌کدوم من نیستم. توی همه‌چیز ساده و معمولی‌ام. نه از دور پرزرق‌وبرق و جالبم، نه یه عالمه حرف برای گفتن دارم. اصلاً شاید توی دانشگاه کسی متوجه حضورم نشه و بودن و نبودنم فرقی نکنه. احتمالاً هیچ‌کس هم از دور نگه جالبه، برم باهاش دوست شم. حالا شاید گفتن‌ این‌ها کودکانه به نظر بیاد. منتها فکر می‌کنم بهش. می‌تونم بگم زمین تا آسمون با هم‌کلاسی‌هام این تفاوته رو می‌بینم. اون روز به هم‌اتاقیم می‌گفتم تنها وجه شباهتم باهاشون اینه که همه‌مون ادبیات می‌خونیم. دیگه چیزی نداره. به هر حال می‌دونم که آدم‌ها فرق می‌کنن. منم گاهی وقت‌ها، فقط گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست اون‌جوری بودم. اما یه شکل شونصددرجه متفاوتم و نمی‌شه کاریش کرد. فقط می‌تونم توی وبلاگم درباره افکار کودکانه‌م بنویسم. 

در ادامه این پست پراکنده و در تناقض با جملات بالا باید بگم دارم حس می‌کنم بزرگ می‌شم. خیلی چیزها رو از هیفده سالگی با الان که مقایسه می‌کنم این عاقل‌تر شدن رو توش می‌بینم. می‌دونم که وقتی صبح زود بیدار می‌شم تا برم دانشگاه یا سر کار نباید غر بزنم چون این زندگی منه و وقتی تمام این‌ها مسئولیتش با منه غر زدن چیزی رو درست نمی‌کنه. سعی می‌کنم وقتی از کسی ناراحت شدم، از من ناراحت شد برم و بهش بگم بیا در موردش صحبت کنیم. می‌تونم جلوی گریه کردنم توی مترو و خیابون رو بگیرم و به خودم بگم می‌تونی بعداً این کارو بکنی و این اگه بزرگ شدن نیست پس چیه؟ :دی. خلاصه که زندگی جلو می‌ره. در ادامه این پست درنا: «منم هنوز همون آدم گمشده‌ام. شاید هم قراره تا آخرش گم بمونم. هیچ‌وقت هم پیدا نشم. هیچ‌کس پیدام نکنه. هیچ‌وقت نتونم از زندگی سر در بیارم. با هم‌اتاقیم صحبت می‌کنم و بهش می‌گم اینکه هنوز آدم‌های جالب کمی توی دنیا وجود دارن تا باهاشون صحبت کنم یه ذره امیدوار‌کننده‌ست. می‌گم اینکه یه جایی توی نوجوونی تصمیم گرفتم توی غار خودم بمونم و از آدم‌ها فاصله بگیرم چون اذیتم کرده بودن این روزها داره تغییر می‌کنه. انقد فاصله گرفتم که یادم رفت می‌تونن چیزهای جالب داشته باشن. مکالمات کوتاه انسانی توی بی‌ار‌تی و مترو، داستان‌های کوچیک‌ آدما برای چند لحظه شنفتن، دوستی‌های یک‌باره، چایی خوردن و راه رفتن با آدم‌های جدید و پیدا کردن انسان‌هایی با قصه‌های متفاوت می‌تونه به زندگی وصلت کنه. هر چند اندک هم باشه.» همینه دیگه. کلش همینه. زندگی. 

۱ نظر

از پاییزهای جوونی

یه روزهایی هم آدم واقعاً دلش نمی‌خواد وجود داشته باشه. جسمیت داشته باشه و همراه آدم‌ها پیش بره. این روزها زندگی من خیلی شتاب گرفته. هر چی می‌دوئم انگاری بهش نمی‌رسم. از همه‌چیز عقب می‌مونم. روزها و تاریخ‌ها رو گم کرده‌‌م. فقط انگار روی یه پله‌برقی بی‌انتها مدام می‌دوئم. تمام وقتم برای دانشگاه یا سر کار می‌گذره. من شدم یکی از همون آدم‌های خسته و اخمویِ این شهر که عصرها سرش رو تکیه می‌ده به پنجره بی‌ارتی یا مترو و از خستگی زیاد درمونده‌ست. آدم‌های بزرگسال همیشه توی ذهنم آدم‌هایی بودن که وقت نداشتن بشینن و با آسودگی در مورد چیزها فکر کنن. اونا همیشه داشتن یه کاری می‌کردن. همیشه نگران یه چیزی بودن. وقت نداشتن هر وقت و هر جا دلشون خواست گریه کنن و داد بزنن نمی‌تونم از پسش بر بیام. نمی‌تونم انجامش بدم. حالا منم شدم یکی از همون‌ها. هر چقدر فکر می‌کنم من از یه جایی بعد دیگه از بزرگ شدن خوشحال نبودم. پرتاب شدن یک دفعه توی دنیای واقعی‌ای که دیگه هیچ‌کس به اون یکی فکر نمی‌کنه.

حالا الان از خستگی این‌جا مچاله شدم و چند روزه فکر می‌کنم باید توی وبلاگم یه چیزی بنویسم. بعد فکر کردم خب چی؟ همون چیزهای همیشگی. جریان زندگی. حتی از جریان زندگی هم صحبت تازه ندارم. امروز که صبح که از خواب بیدار شدم، خواب یکی رو دیدم که دلم اندازه کل دنیا براش تنگ شده بود. زنده و نزدیک بود. می‌خندید. بغلم کرده بود. چشماش همون‌شکلی بود. حالش خوب بود. بود. زنده بود. همون صبح نوشتم: «حالا چطوری امروز با این دلتنگی گنده و تصویر بزرگی که اومده جلو چشمم سر کنم؟ حتی همین الان چشمام پر از اشکه از اینکه همه‌ش خواب بود، بیدار شدم هیچکس نیست. فقط منم. منِ تنهایی.» این در حالی بود که دیشب هی آرزو می‌کردم امروز مجبور نباشم زندگی کنم. منتها مگه دنیا منتظر می‌مونه چون تو نمی‌تونی؟ بیدار شدم و مثل هر روز صبحونه نخورده و بدوبدو رفتم دانشگاه. آدم‌های دانشگاه فقط این حس رو بهم می‌دن که من چقدر ناجالب، غیراجتماعی‌‌ و بی‌خودی‌ام. نمی‌دونم اگه کلاس درس‌ها رو دوست نداشتم چطوری می‌خواستم دووم‌ بیارم. چون شب خیلی بد خوابیده بودم قهوه خوردم تا زنده بمونم، منتها چون معده‌م خالی بود بیشتر حالم بد شد. درست فرصت نکردم ناهار بخورم. بدوبدو رفتم سلف و سریع رسیدم تا برم سر کار. نمی‌دونم امروز بچه‌ها فهمیدن که من یه گوله اشک، دلتنگی، ناراحتی قلنبه‌ام که بهش دست بزنی می‌ترکه. هر طوری بود گذروندم. عصرهایی که از ولیعصر می‌گذرم، از پنجره به درخت‌هاش نگاه می‌کنم. به نور غروب که از بین درخت‌ها می‌گذره، به برگ‌های پاییزی‌ای که دارن می‌افتن و آدم‌های رهگذر. بعد امروز فکر می‌کردم همه‌ی این لحظه‌ها اون‌وقتیه که ممکنه یه روزی بهش برگردی و‌ بگی اون وقت‌ها که جوون بودم، این شکلی. 

احتمالا همون‌طور که قبلاً گفتم جوونی کردن رو بلد نیستم. دوست شدن با خودم هم. هر اتفاقی بیوفته. هر چقدر بگذره. هر چی پیش بیاد. فقط تو مغز خودم که سیر کنم می‌تونم بفهمم چرا از این «من» با وجود هر تقلا کردنی خوشم نمیاد. حتی درست‌بشو هم نیست. می‌دونی من فقط افتادم توی جریان این رودخونه و دارم دست‌و‌پا می‌زنم که غرق نشم. اون وقت‌هایی که از بودن توش لذت می‌برم اون‌قدری کم‌ هست که بیشتر از بودن، به نبودنش فکر کنم. دیگه از نوجوون بودن گذشتم. دیگه این‌جوری نیست که بخوام فقط نباشم. نه، همین‌جوری دارم زندگی می‌کنم. همین کج‌دار و‌ مریز زیستن شاید بیخودی. 

حالا قرار بود از چیزهای روشن توی وبلاگ بنویسم. هنوز هم چیزهای کوچیک‌ روشن هست. اصلاً همون‌ها باعث می‌شن که اون قدرها هم تو تاریکی نپوسم. مثلاً روشنی‌های این روزها ذوق و شادی چشم‌های بچه‌هاست، صحبت کردن‌های واقعی با یه سری آدم محدوده، حس کردن نور و پاییز و راه رفتن‌های زیاده، درخت‌های پشت پنجره کلاس و همچنان عشق ورزیدن به آدماست. 

۳ نظر

نورهای کوچکِ این روزها

نوشتن چیزها خیلی بامزه‌ست. یک وقتی هم بر می‌گردی و تقلا کردن برای نگه داشتن لحظه‌ها رو می‌بینی. کلمه چیدن کنار هم برای ثبت کردن لحظه‌ای که گذشته. تنها عادت درستی که در واقع اصلاً شاید عادت هم نیست، همین نوشتنه. همیشه و هر جا نوشتن. نوشتن گوشه‌ی کتابی که داری می‌خونی، نوشتن توی یادداشت‌های گوشی، دفترچه‌ت، کاغذ باقی موندهٔ دورانداختنی، هر جایی که بشه کلمه نشوند.

الان هم نشستم پشت این پنجره‌ای که بازه و چشم‌اندازش چراغ‌های شهره. چراغ‌هایی که همیشه درباره‌شون خیال‌پردازی می‌کنم و هر کدوم یک قصه دارن. فکر کردن درباره‌ش جالبه. بگذریم. می‌خواستم درباره‌ی تابستون یه چیزهایی بنویسم که خب ننوشتم. مثلاً یه چیزهایی مثل نوشتن دربارهٔ کتاب‌هایی که خوندم، چیزهای کمی که دیدم و این چیزها. حالا صحبتی هم نداشتم زیاد الان که فکر می‌کنم. شاید هم یادم رفته. نمی‌دونم. انگاری جزئیات لحظه‌ها بهتر یادم می‌مونه تا چیزهای کلی. مثلاً اینکه امروز صبح زود بیدار شدیم رفتیم نون بربری داغ و تازه خریدیم و بعدش با خامه عسلی نشستیم وسط بوی چمن‌های خیس و درخت‌های پاییز شدهٔ پارک در حالی که آب فواره می‌پاشید روی سر و رومون خوردیم. خوش هم گذشت. وقتی که نون بربری داغ رو بغل کرده بودم و دستم داشت می‌سوخت ازم پرسید چه حسی داری الان؟ گفتم حس اینکه اون‌قدر بزرگ شدم که صبح زود برم نونوایی نون بخرم و ببرم منزل:دی. (حالا من اصلاً خونه مونه ندارم تا اطلاع ثانوی طولانی ها.) گفت شبیه باباها شدی. حالا یه عکسی از همون صبح هست که چشم‌هام داره می‌خنده. خنده‌ی واقعی. من از خندیدن چشم آدم‌ها از همه‌ی انواع قهقه‌های دنیا بیشتر خوشم میاد. انگاری وقتی آدم چشم‌هاش می‌خنده قبلش هم لبخند کشدار زده. یادم رفته بود آخرین‌بار کی چشم‌هام خندیده. لازم بود بنویسم درباره‌‌ش.

من همیشه فکر می‌کنم اگر آدم این‌جوری‌ای بودم که برای هر فصل ذوق می‌کنن و فصل مورد علاقه دارن چقدر خوب می‌شد. برنامه می‌نوشتم واسه‌ش و انتظارش رو می‌کشیدم. خب حقیقتش هیچ‌وقت نبودم. امروز موقع غروب داشتم فکر می‌کردم دوست دارم دربارهٔ پاییز این‌جوری فکر کنم. اینکه می‌خوام چیکار کنم؟ مثلاً بهتر درس بخونم. خیلی بهتر از دو ترم پیش. یادم نره علی‌رغم هر چیزی این‌ها درس‌هاییه که آرزوی خوندنش رو داشتم. کار کنم. کاری که تلاش کنم از پسش بر بیام و یاد بگیرم. دوست دارم من هم تبدیل به یه آدم پرسه‌زن بشم. رفتن و رفتن و رفتن. کشف کردن کوچه‌ها و خیابون‌های جدید، نگاه کردن به خونه‌ها و فکر کردن به قصه‌هاشون. دیگه نمی‌دونم. برنامه‌‌هام تکراری بود :) ولی خب باید تلاش کنم انقد آدم بی‌سوادی نباشم. خیلی بیشترترتر باید بخونم. فکر کردن به این همه ندونستنی ناراحتم می‌کنه.

این اواخر تصمیم گرفتم همه‌‌ش دربارهٔ ابعاد غم‌دار زندگی ننویسم. نورهای کوچیکی که رو پیدا می‌کنم توی وبلاگ و یا کانالم بنویسم. بابت همین کمتر می‌نویسم. به استثنای امروز. انگاری در عرصه‌ی اول همیشه حرف بیشتر برای گفتن دارم. اون‌ها رو نگه می‌دارم برای دفتر خودم. چیزی که کسی نخونه. الان هم یه غصه‌ی گنده بابت اتفاقی که امروز افتاده دارم و دارم فکر می‌کنم نوشتن این چیزهای بی‌اهمیت من چرا؟ ادامه نمی‌دم و تا همین‌جا کافی باشه گمونم.

۲ نظر

در جست‌وجوی یک پیوند

نمی‌دونم چرا نوشتن رو به تعویق می‌‌ندازم و فقط کلمه‌ها رو توی سرم کنار هم می‌چینم. به هر حال، حالا سعی می‌کنم بنویسم. 

روزهای آرومی رو می‌گذرونم. نسبت به تابستون‌های گذشته که همش منتظر چیزی بودم به اون اندازه منتظر نیستم. خودم رو وسط قصه‌ها و شعرها غرق کردم هر روز بابت ماجراجویی‌ای که ادبیات به آدم می‌ده ازش تشکر می‌کنم. آدم وقتی قلب بی‌قراری داره و نمی‌دونه به کجا باید پناه ببره مدام دنبال یه راهی می‌گرده. دنبال یه راهی برای رفتن و انکار کردن دنیای واقعی. تا این‌‌جای زندگی توی این دنیا این امکان رو فقط ادبیات بهم داده. همیشه آرزو می‌کنم یک روزی اون‌قدر بزرگ بشم که بتونم واقعی به دنیای چیزهایی که خوندم برم. توی کتابی که اواخر خوندم این رو نوشته بود: «ادبیات می‌تواند خانه‌ای بزرگ باشد، منطقه‌ای بدون مرز برای پناه دادن به آن‌هایی که نمی‌دانند چطور باید در جایی مشخص ساکن شوند.»

در بین چیزهایی که این روزها می‌خونم امیلی از هم پررنگ‌تره. امیلی قصه‌های مونتگومری. پیدا کردن خود آدم توی شخصیت یه قصه جالب و شگفت‌انگیز به نظر میاد. امیلی می‌نویسه، خیال می‌بافه، عاشق نامه‌ها چاق و چله‌ست، از پیدا کردن کلمه‌های جدید خوشحال می‌شه و دلش می‌خواد یک روزی نویسنده بشه. دوستش دارم. 

به «شهر‌» زیاد فکر می‌کنم. اینکه چه چیزی باعث دلبستگی آدم‌ها به یک شهر می‌شه. چه چیزی اون‌ها رو با شهر پیوند می‌ده و وقتی ازش دور بشن دلتنگ می‌شن. یکی از مجموعه جستارهایی که نشر اطراف منتشر کرده دربارهٔ پرسه توی شهره. اسمش هست اگر به خودم برگردم. اون هم دوست داشتم. بیشتر باعث شد به شهر و پرسه زدن فکر کنم. من سال‌هاست توی این شهر زندگی می‌کنم اما وقتی ازش دور شدم همیشه می‌گفتم من دلم فقط برای خونه تنگ شده نه شهرم. اما اگر بخواهیم منصفانه بهش نگاه کنیم توی همین شهر هم مکان‌هایی هست که من رو به خود گذشته‌م پیوند می‌ده. کانون پرورش فکری و اون فضای گرم و صمیمی‌ش نوجوون مشتاق و امیدوار بین قفسه‌های کتاب رو یادم میاره. رویاهای دور و دراز نوجوونی. وقتی که فکر می‌کنی دنیا مال توئه و زورت به زندگی می‌رسه. مدرسه‌هایی که رفتم. تاب گوشهٔ حیاط مدرسه دبیرستان، درخت بید مجنون گوشهٔ حیاط راهنمایی و دیوارهای صورتی کلاس اول دبستان. کتابفروشی اون خیابون خلوت و دوستی‌هایی که اون‌جا پررنگ شدن. ساندویچی لب بلوار که روبه‌روش همون بهشت زهرایی هست که همیشه برای دیدارش منتظرتر از هر وقتی هستم‌. همه‌ی این‌ها. درخت‌های این شهر و آسمون این خونه.

حالا این روزها که تهران نیستم دلم برای اون‌‌جا تنگ شده. این متعجبم می‌کنه. من هیچ‌وقت عاشق تهران نبودم. هیچ‌وقت هم ازش متنفر نبودم اما با شنیدن صدای هنگ‌درام یاد خیابون‌هاش افتادم. صدای تهران برای من، یه صدای شلوغی و پریشون آدم‌هایی هست که دارن با عجله می‌دون تا به زندگی برسن و صدای هنگ‌درام. صدای ماشین و موتوری که توی خودش موسیقی خیابونی داره. قبلاً فکر می‌کردم بوها خیلی در پیوند دادن آدم‌ها با گذشته خوب عمل می‌کنن اما این روزها به صداها فکر می‌کنم. صداهایی که دستت رو می‌گیره و تورو به یه جایی وصل می‌کنه. این هم وقتی ناخودآگاه صدای هنگ‌درام شنیدم و به خیابون‌های تهران با درخت‌های بلندش پرتاب شدم فکر کردم. شاید هم یک روزی توی آینده یک‌جای دیگه باشم و با شنیدن صدایی یاد روزهای سرگردونی جوونی بیوفتم. صدای خونه هم برای من زمزمه کردن آوازهای محلی یواش مامان موقع انجام دادن کارهاشه. همین صدا خونه‌ست. صدایی که اگر می‌تونستم با خودم می‌بردمش هر کجا که می‌رم. 

انگاری همیشه باید دلتنگ باشم. دلتنگ آدم‌های زنده و مُرده. دلتنگ شهرها و خونه‌ها. دلتنگ صداها و بوها و چهره‌ها. دلتنگی‌ای که همیشه توی قلبت هست و نمی‌شه ازش گذشت‌‌. شاید بابت همین ثبات و یک‌جا موندن کلافه‌م می‌کنه. مدام رفتن رو ترجیح می‌دم. بهش فکر می‌کنم و خیالش رو می‌بافم. در نهایت یکی از جمله‌های کتاب امیلی در نیومون:

«می‌گوید با دلتنگیِ دوری از خانه خیلی زود کنار آمدم، اما من همیشه از درون دلتنگم.»

+عنوان یکی از کتاب‌های مکالرز که هنوز خودم نخوندم البته. 

۷ نظر

قلب‌های سرگردان

فکر می‌کنم باید بنویسم اما کلمه‌هامو دوباره گم کردم و حرف‌های قلبم نمی‌شه تبدیل به کلمه بشن. این روزها تقریبا نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم. خب البته مثل بقیه روزهای زندگی. کتاب می‌خونم. فکر می‌کنم و از دنیا خودم رو قایم می‌کنم. چند روز گذشته یه کتاب نوجوان خوندم که جادویی و خیال‌انگیز بود. اون‌جا درباره قلب سرگردون داشتن صحبت می‌کرد. نوشته بود او همیشه به فکر رفتن بود. هیچ‌وقت به ماندن فکر نمی‌کرد. از زبان او می‌گفت ولی بعضی وقت‌ها حس می‌کنم اگر به رفتن ادامه ندم دیوونه می‌شم. اون شخصیت قلب سرگردونی داشت که هیچ‌جا اروم نمی‌گرفت. من به خودم فکر می‌کردم و اینکه شاید تمام مشکل همین باشه که منم قلب سرگردونی دارم. نمی‌تونم بفهمم خونه کجاست. انگاری گم شدم و هیچ‌وقت قرار نیست جایی قلبم اروم بگیره و به خونه بودن فکر کنه. در نهایت نمی‌دونم. مثل همیشه هیچی نمی‌دونم. 

۱ نظر

درختِ پشت پنجرهٔ ادبیات

خیلی وقته کلمه‌ها توی سرم وول می‌خورن و فکر می‌کنم باید چیزی بنویسم. اما نشد تا الان. امروز آخرین امتحانم رو دادم. قصائد ناصرخسرو بود. حس می‌کنم نوشتن اون‌طوری که بلد بودم از خاطرم رفته. قدیم‌ها بهتر می‌دونستم‌ چطور باید از احساسم بنویسم. اما بعدتر فکر کردم تکراریه. کل وبلاگم شده یه سری احساس دست نخورده از شونزده هفده سالگی تا همین الان. اما می‌دونی، این وبلاگ اون ریسمان اتصال باریک من به رویای قدیمی‌م یعنی نویسنده بودنه. اونی که نمی‌دونم دقیقا کجا جاش گذاشتم و ازش همین وبلاگ موند. از طرف دیگه من روناهی بودن رو دوست دارم و این تقریباً تنها چیزیه که درباره خودم دوست دارم. اون آدمی که کلمات رو بلده، شیفته قصه‌هاست و با بقیه‌ی آدم‌هایی که می‌بینه یه تفاوت‌هایی داره. به قول حنا همیشه چشماش ناراحته و نمی‌دونه چرا هست. یه کم منطقی به نظر نمیاد آدم از نسخه غمگین خودش خوشش بیاد که خب هیچی از زندگی من منطقی به نظر نمیاد اگه درست نگاه کنیم. هیچکس تا بهم نزدیک نشه نمی‌فهمه تو مغزم چی می‌گذره یا چه شکلی‌ام. این وبلاگ اما همون بخشی از منه که داره داد می‌زنه: ببینید منم هستم! پس بیشتر از هر کس دیگه‌ای می‌خوام روناهی باشم و‌ نباید این‌جا رو رها کنم.
یه عالمه جزئیات بود که باید می‌نوشتم و حالا یادم نمیاد. مثلاً درخت‌های توت و طعم توت‌هایی که خوردیم، درخت‌های سیب سبز کوچولویی که توی دانشگاه پیدا کردیم، درخت‌های شگفت‌انگیز و متفاوتی که این مدت بیشتر بهشون توجه کردم، حکایت‌های کلیله و دمنه، رستم و اسفندیار خوندن برای امتحان، ابرهای پنبه‌ای، بارون تابستونی، چهره‌‌ی خسته‌‌ توی تابلوهای شعر کتابخونه، یک عالمه چایی و تابیدن مهتاب از پنجره‌ی اتاق و هزارتا چیز دیگه که حافظه‌ی ماهی‌ شده‌م الان یادش نمیاد.
امروز که امتحانم تموم شد بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس سردرگمی می‌کردم. توی دانشکده نشسته بودم نمی‌دونستم باید چیکار کرد یا کجا رفت. همه‌چیز انگار همین‌جوری خالیه. یه عالمه خالی و قلبی که این چیزها تاثیری روش نداره. بلاخره بعد از ساعتی وقتی پا شدم برم نور سبزی از یکی کلاس‌ها می‌تابید روی تخته، رفتم اون‌جا و از درخت پشت پنجره عکس انداختم. اون موقع آرزو می‌کردم کاشکی من این درخت پشت پنجره کلاس‌های ادبیات بودم. همین درخت و شنونده ادبیات. نمی‌خواستم با آدم‌ها که ادبیات رو شبیه خودش بهمون نشونش نمی‌دن روبه‌رو بشم. یه درخت بودن اما انگار خواسته زیادی بود چون من حالا یکی دیگه بودم. نمی‌دونم اگه درخت بودم هم شیفته‌ی ادبیات بودم یا فقط یه درخت پشت پنجرهٔ ادبیات. 

۳ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان