خسته.

ستاره‌ی عزیزم سلام. شاید همه‌چیز از جایی شروع شد که دیگه برای تو نامه ننوشتم. درست از همون وقتی که خیال‌ها، امید و جادو رو از یاد بردم. یادم رفت که یک ستاره توی آسمون دارم که می‌تونم براش نامه بنویسم. شاید شبیه بزرگسال‌ها شدم. فقط شبیه چون اصلاً بزرگسال بودن رو بلد نیستم و نمی‌فهمم باید دقیقاً چیکار کنم. شاید چند سال از نوشتن اولین نامه‌م‌ برای تو گذشته و هنوز چیزها ثابت موندن. خیلی چیزها هم تغییر کردن. می‌تونم بگم تمام زندگیم به جز قلبم. عمیق‌ترین چیزهایی که احساس می‌کنم هیچ تغییری‌ نکردن. کلمه براشون پیدا نمی‌کنم. اگر می‌تونستی از جادوی ستاره‌ای‌‌ت استفاده کنی و ته قلبم رو ببینی اون‌وقت متوجه می‌شدی. کاش این‌طور باشه. به هر حال تو با آدم‌ها متفاوتی و این دلیلیه که دلم بخواد برات نامه بنویسم. 

آدم‌ها مجبورن کارهایی رو انجام بدن که نمی‌خوان. و خب متاسفانه منم از آدم‌ها هستم. هر روز باید با خودم بجنگم تا از سر جاش بلند بشه، فکرهای مغزش رو خفه کنه و بره بین‌ یه عالمه آدم. چون صحبت نمی‌کنم اون‌ها نمی‌تونن بفهمن توی سرم چی می‌گذره. درس یاد گرفتن، جزوه نوشتن، غذا خوردن، راه رفتن، درس خوندن و هزارتا چیز دیگه کارهایی هستن که باید انجام بشه.‌ هیچ کدوم‌شون رو دوست ندارم. حتی غذا خوردن! باورت می‌شه؟ همه‌شون بهم می‌گن چرا غذا نمی‌خوری و چطوری زنده می‌مونی. شاید همه‌چیز از همون اولش اشتباهه و منم باید ستاره می‌بودم‌‌. دور، جادویی و اهل آسمون.

از بهار برات بگم. همه‌جا پر از شکوفه‌های صورتی و سفیده.‌ پر از جوونه‌های کوچیکی که زنده‌ان. وقتی توی کلاسم از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم و دنیای سبز توجهم رو جلب می‌کنه. فکر می‌کنم کلمه‌هامو گم کردم. آخه نمی‌تونم درباره‌ی فکرهای مغزم بنویسم. ادامه دادن و بودن حداقل‌ترین کاری هست که می‌تونم انجام بدم اما حتی توی این هم خوب نیستم. چند روز پیش هم‌اتاقیم بهم گفت چشم‌هات خیلی خیلی غمگین و‌ ناراحته. چرا کاری نمی‌کنی که حالت خوب بشه؟ و‌ من نمی‌دونم ستاره. هیچ‌چیزی باعث نمی‌شه. هیچ‌کاری نمی‌تونم.  این همه ضعیف بودن و‌ نتونستن به تظاهر خوب بودن کردن ناراحتم می‌کنه. خسته شدم. حالا هم نمی‌فهمم چرا چیزهای تکراری رو دوباره می‌نویسم. دیگه کسی این‌جا رو نمی‌خونه. اهمیتی نداره چی بنویسم. صرفاً چند روزه باید می‌نوشتم اما تا همین‌جا تونستم. 

۰ نظر

نمی‌دونم.

«احساس مداوم خلأ نهایی که در پس توهّم بی‌رحم و احمقانه زندگی پنهان بود، هرگونه شور و هیجانی را در وجودش به کناری می‌راند. اگر کتابی را می‌گشود، یا فکری را دنبال می‌کرد، خیلی زود دلسرد می‌شد و از آن می‌گذشت. چه فایده؟ برای چه باید یاد گرفت و درس خواند؟ اگر قرار است همه چیز را از دست داد، اگر باید همه چیز را پشت سر گذاشت، اگر هیچ چیزی به‌راستی به آدمی تعلق ندارد، برای چه باید ثروت اندوخت؟ برای اینکه فعالیت معنایی داشته باشد، برای اینکه علم معنایی داشته باشد، زندگی باید معنا داشته باشد. این معنا را نتوانسته بود با هیچ تلاش روحی و قلبی پیدا کند.»

پی‌یر و لوسی، رومن رولان

۲ نظر

برای عمیق زیستن و مکیدن جوهرهٔ زندگی‌

بهار شده! هنوز شکوفه‌های زیادی رو ندیدم و از بهار فقط هوای لطیف و خنک عصرها و شب‌هاش رو احساس کردم. آسمون این‌جا مثل همیشه پر از ستاره‌ست و همچنان شگفت‌انگیزترین منظره خیره شدن به آسمون لبریز از ستاره موقع سحره. وقتی این‌جا نیستم دلم برای ستاره‌ها و اَبرهای آسمون پاک و آبیش تنگ می‌شه. انگار با این‌ها بیشتر از آدم‌های شهرم خو گرفتم و دوست‌شون دارم. خواستم چیزی درباره سالی که گذشت بنویسم اما وقتی که وبلاگم رو توی این یک سال خوندم دیدم کم‌و‌بیش از لحظاتی که می‌باید نوشتم. از اولین‌هایی که تجربه و حس کردم. خوندن‌شون برای خودم جالب بود. 
برای سال جدید هم دوست داشتم مثل همه‌ی آدم‌ها برنامه‌ریزی کنم و یک چیزهایی هم نوشتم اما مطمئن نیستم. این‌قدر دیدم که زندگی غیرقابل پیش‌بینی پیش می‌ره و من هیچ ایده‌ای درباره اتفاقاتش نداشتم که نمی‌دونم امسال چطور قراره بگذره. راستش من اصلاً از بودن توی فردا مطمئن نیستم که بخوام درباره یک سال صحبت کنم. شاید این درست نباشه اما چیزیه که درباره من هست و نمی‌تونم کاری‌ش کنم. 
دارم تلاش می‌کنم صبر و حوصله رفته‌م رو که انگاری کنکور با خودش برده بود برگردونم. در همین راستا بلاخره موفق شدم دو ساعت بشینم و فیلم انجمن شاعران مرده رو که سال‌ها می‌خواستم ببینم رو ببینم. دوستش داشتم. بیشتر آرزو کردم اگر یک روزی قراره معلم ادبیات باشم، همچین معلمی باشم که به دانش‌آموز‌هاش جسارت و شجاعت انجام کارها خارج از یه چارچوب مشخص رو بده. شعر خوندن، داستان‌ها و ادبیات برای زندگی. بعد فکر کردم اصلاً معلم‌های این شکلی توی ساختارهایی که آدم‌های دیگه ساختن دووم می‌آرن؟ اصلا سیستم‌ها بهشون اجازه موندن می‌دن؟ معلومه که نه! ناامیدکننده‌ست. خودم دارم اساتید ادبیاتی رو می‌بینم که انگار نه انگار معلّم ادبیاتن. کلاس‌های خشکی که خوابت می‌بره. آخه چطور می‌شه سر کلاس شاهنامه شگفت‌زده نشی و چشم‌هات برق نزنه؟ می‌شه وقتی شاهنامه رو بذاری توی یه چارچوب و بهت بگن تاریخ ادبیات رو حفظ کن و‌ مبادا اسامی رو جا بندازی. کاشکی اون‌قدری امید داشتم که یک‌ روز معلم ادبیات شگفت‌انگیزی باشم و بتونم برق چشم‌های آدم‌ها موقع شعر خوندن رو احساس کنم. 
فکر کردن به آینده پر از ترسم می‌کنه. تردیدهایی که آدم‌ها بهم می‌دن مضطربم می‌کنه. چرا ادبیات؟ تهش که چی؟ چرا ادبیات راه دور؟ حالا رشته دیگه‌ای بود ارزشش رو داشت. آخه ادبیات؟ حداقل حقوق می‌خوندی! آخرش دست از پا دراز‌تر برمی‌گردی همین جای اول. همه‌ی این صداها. همه‌ی این سرزنش آدم‌های آشنا و غریبه هی توی سرم تکرار می‌شه. بعضی وقت‌ها با خودم می‌گم شاید باید راه دیگه‌ای رو می‌رفتم. شاید ادبیات برای من نبود. گیج و سردرگم می‌شم و درست نمی‌فهمم باید چیکار کنم. اما مگه من چندبار زندگی می‌کنم که خواسته‌های بقیه رو برآورده کنم؟ با اینکه حالا فهمیدم دانشگاه به آدم توّهم دانایی می‌ده. تک‌و‌توک آدم درست و حسابی پیدا می‌شه که سر کلاسش پر از اشتیاق بشی. با اینکه متوجه شدم تا خودت دنبال خوندن و فهمیدن نری هیچ اتفاقی نمی‌افته. با همه‌ی این‌ها همچنان وقتی فکر می‌کنم اگر ادبیات نه پس چی؟ هیچ جوابی ندارم. فقط از فکر کردن عمیق به همه‌ی زندگیم غصه‌م می‌گیره.
توی آینه به چهره خودم نگاه می‌کنم. می‌تونم رد همه‌ی روزهایی که گذروندم رو توی چشم‌هام ببینم. برق و ذوقی که بود. آرزوهای گنده‌ای که بود. امید زیادی که بود. همه‌چیزها بود. دیگه نیست. حالا نمی‌تونم دقیقاً بفهمم از زندگی چی می‌خوام. نمی‌تونم به دو یا ده سال دیگه فکر کنم. شاید همچنان ته دلم بدونم من دلم سکون نمی‌خواد. من دلم زندگی کارمندی توی شهری مثل تهران نمی‌خواد. زندگی پر جنب‌‌وجوش و معلم روستا بودن برام جالب‌تره. کتاب خوندن برای بچه‌ها کنار دریا، توی دور‌ترین روستاهای ایران، چادرهای عشایر وسط کوه‌ها یا هرجای دیگه هنوز برام یه خیال گنده است. وقتی به خیال موندن همه‌ی این‌ها و هزارتا چیز دیگه فکر می‌کنم از اینکه می‌تونم خیال کنم، خیلی خوب خیال ببافم ناراحت می‌شم.
می‌تونم با ذوق تمام برای آدم‌ها شعر بخونم، اتفاقات کم‌اهمیت و جزییات کاملاً معمولی روزم رو تعریف کنم. از آسمون عکس بندازم و‌ داد بزنم ابرها رو ببین! می‌تونم بگم بیا بریم توی خیابون‌های شهر راه بریم تا برات قصه‌ی آدم‌ها رو ببافم. بریم توی باغ به صدای جیرجیرک‌ها گوش کنیم و کفشدوزک‌ها رو از نزدیک ببینیم. نامه بنویسیم و از طعم چایی بگیم. به‌جای چت کردن نامه و کارت پستال برای همدیگه بفرستیم. وقتی یه شکلات دیدم که مورد علاقه توئه برات نگهش دارم و از شهر‌ دیگه با خودم بیارمش. هزارتا چیز دیگه که فکر می‌کنم آدم‌های دیگه حوصله‌شون رو‌ ندارن. حالا دیگه از انجام همه‌ی این چیزها یا بروز دادن‌شون خجالت می‌کشم چون انسان‌های دیگه انگار کارهای مهم‌تری دارن و این کارها براشون خنده‌دار و کودکانه به نظر میاد. نمی‌دونم. غمگین‌کننده‌ست که کم‌کم منم شبیه بقیه آدم‌ها بشم و این چیزها رو از یاد ببرم.

در مورد سال گذشته از دونفر نزدیک درباره من توی اون سال پرسیدم. یکی‌شون گفت: «ستاره‌ای که کم‌کم یاد گرفت به‌ جای ترسیدن از تاریکی آسمون، داخلش بدرخشه.» اون یکی هم گفت ابر مهاجر. از شاعرانه بودن و این چیزها که بگذریم کاش حداقل یک ذره این‌طور بوده باشم. برای سال جدید هم دلم می‌خواد شجاع‌تر و تلاشگر‌تر باشم. پارسال هم توی دفترم این رو نوشته بودم و انگاری یه ذره، فقط یه ذره موفق بودم. آخرش هم نمی‌دونم چه پدر‌کشتگی‌ای با خودم دارم که نمی‌تونم دوستش داشته باشم. توی این سال اگر به دختری که توی ذهنم دارم نزدیک بشم شاید بتونم. شاید. 
با تاخیر یک هفته‌ای سال نو مبارک باشه. امیدوارم سال روشنی پر از کلمه و ستاره داشته باشید. :)

+ عنوان از همون فیلم انجمن شاعران مرده است.

۵ نظر

جادوی برف

یادم نمیاد آخرین‌باری که برف دیده بودم چندسال پیش بود. اما می‌دونم توی عمرم بیشتر از سه یا چهار بار برف ندیده‌م. صبح وقتی هنوز خواب‌و‌بیدار بودم، پرسا بهم گفت بیرون رو ببین! از پنجره نگاه کردم و چشم‌هام از خوشحالی برق زد. همه‌ی درخت‌های کاج پشت پنجره پر از برف بودند و چند دقیقه باورم نمی‌شد. فکر کردم روز برفی شبیه به یه معجزه کوچیک می‌مونه که باید قدرش رو بدونم و خوشحال باشم. 

کمی بعد دوستم خواست که همدیگه رو ببینیم. برف شدید بود و من می‌گفتم کاشکی آدم‌ها روی برف راه نرن تا خراب نشه. کاشکی تو روز برفی آدم‌ها توی آسمون پرواز کنن تا برف سفید و نو رد‌پایی نشه. چند ساعت بعد خودم داشتم راه می‌رفتم و بله بشر همیشه برای خاطر خودش، چیزهای زیبا هم ردپایی می‌کنه. خیابون‌ها، درخت‌ها و خونه‌ها با نشستن برف روشون توی شگفت‌انگیز‌ترین حالتی بودن که هربار دیگه دیده بودم. دونه‌های کوچیک‌ و جادویی برف کارشون رو خیلی خوب بلد بودن. توی خیابون راه می‌رفتیم و در حالی که دست‌ها و صورتم یخ زده بود به دونه‌های برفی که کف دستم می‌نشست نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم. 

وقتی در نهایت به دوستم رسیدیم، دیدم وسط اون شلوغی از دور می‌بینمش که یه جعبه و شمع قلبی طلایی دستشه. برای تولدم که گذشته بود و خوشحالم کرد. رفته بود انقلاب و از شیرینی فرانسه کروسان‌های شکلاتی‌ای که من دوست دارم خریده بود. برف شدید و شدید‌تر می‌شد. رفتیم توی یک‌جایی و گوشه‌‌ترین صندلی‌ها نشستیم. شیر گرم گرفتیم چون بیشتر از همه قهوه‌ها دوستش دارم. روی لیوان‌هاش نوشته بود: "you are going to feel better soon" و می‌دونی، این خیلی دلگرم کننده‌ست حتی برای چند ثانیه خوندنش. صحبت کردیم. آدم‌ها سرحال و خسته در حال معاشرت، کار یا خیره شدن به پشت پنجره اون‌جا بودند. من به بچه‌ها گفتم یاد اون شعر فروغ افتادم: «پشت شیشه برف می‌بارد، پشت شیشه برف می‌بارد، در سکوت سینه‌ام دستی، دانه‌ی اندوه می‌کارد.» متوجه گذر زمان نبودم. یا به خاطر برف بود یا فراموش کردن دنیایی که باید برای کوچیک‌‌ترین چیزها تقلا کنی‌. خیلی زود بعد از ظهر رسیده بود و وقتی از کافه بیرون اومدیم همچنان برف می‌بارید و باید سعی می‌کردیم تعادل‌مون رو نگه داریم تا زمین نخوریم. حالا بماند چندبار داشتم کله‌پا می‌شدم:دی. 

توی میدون تجریش آدم‌ها داشتن برف‌بازی می‌کردن. ما هم رفتیم اون‌جا تا آدم‌برفی بسازیم. یه کمی برف‌بازی کردیم و گوله‌برفی به سروصورتم خورد. یه آدم‌برفی ساختیم که چشم و دهن نداشت و در نهایت با چهارتا برگ گلدون‌برفی شد. راه رفتیم، به آدم‌ها نگاه کردیم و به نوازنده خیابونی‌ها گوش دادیم. دوستم رفت سوار مترو بشه و ما هم برگشتیم سمت بی‌آر‌تی و اتوبوس‌. وقتی که توی اتوبوس نشسته بودم از ته قلبم راضی بودم و فکر می‌کردم «بودن» چقدر توی لحظه‌های کوچیک قایم شده و می‌شه احساسش کرد. برگشتیم خوابگاه. چای دم کردم و خوردیم. پرسا کنار چشم‌هام اکلیل پاشوند. غذا پختم و خوردم. سریال دیدم. بین نوشتن این نوشته با بچه‌ها درباره قیافه آدم‌ها توی دهه هشتاد و نود صحبت کردیم و همچنان دارم فکر می‌کنم آدم معمولی بودن چقدر خوبه. همین چیزهای ساده. مثل دیروز که می‌خوام کنار بال‌های پروانه عکس بگیرم و پرسا می‌گه خنده از ته دل. قیافه‌م خسته‌ست بعد از دانشگاه و با مقنعه. می‌گم آخه خنده از ته دل که بی‌خود نمی‌شه دلیل می‌خواد. یه خاطره بامزه تعریف می‌کنه، خنده‌م می‌گیره و دست‌مو جلوی دهنم می‌گیرم تا بخندم. عکس انداخته می‌شه و از دیروز که بهش نگاه می‌کنم حس خوبی بهم می‌ده. امروز رستا گفت ادبیاتی‌ها این‌شکلی‌ان دیگه. می‌گم چه شکلی. خنده‌دار؟ می‌گه: «نه. شالگردن آبی با خورشید روش می‌پوشن. رنگی‌رنگی‌ان. می‌خندن و جلوی دهن‌شون رو می‌گیرن. به عنوان حقوقی چیزی برای ارائه ندارم:دی.» به تصویر گل‌های رز قرمز و نرگس‌ها توی برف فکر می‌کنم و برف‌های روی کاج‌های پشت شیشه. مگه چندتا روز و دقیقه مثل امروز پیش میاد که ننویسمش چون شاید برای بقیه آدم‌ها معمولی باشه و از برف بابت ترافیک شاکی باشن؟ 

۶ نظر

بهمن

فکر می‌کنم دلم می‌خواد یه چیزی توی وبلاگم بنویسم. آسمون سفیده. کاشکی فردا که بیدار شدم، برف باریده باشه. دست‌هام بوی لاک آبی می‌ده و‌ قرار بود زیر پتو همسایه‌ها بخونم اما بعدش فکر کردم بنویسم. 

زندگی می‌گذره. معمولیِ معمولی. ترم دوم شروع شده و من هنوز درست متوجه نشدم چی داره می‌‌شه. فکر می‌کنم قراره سر کلاس کلیله‌و‌دمنه و زبان‌شناسی خوش بگذره. برای شاهنامه، رستم و اسفندیار خواهیم خوند و فردا قصائد ناصر‌خسرو دارم که هنوز نمی‌دونم چطوره. می‌رم دانشگاه و برمی‌گردم. همچنان نامرئی هستم و حتی تلاشی در راستای پیدا شدن توی کلاس نمی‌کنم. فقط گوش می‌دم، جوابی که می‌دونم رو توی ذهنم تکرار می‌کنم، توی مغزم درباره اون درسه بحث می‌کنم و شاید حتی کسی متوجه حضورم نشه. دیگه ذره‌ای تحمل فضای مجازی رو ندارم. هیچ‌چیزی جز تلگرام اون هم برای ارتباط و دانشگاه باقی نذاشته بودم که اون هم نابود کردم. دلم نمی‌خواد هیچ ارتباط مجازی‌ای داشته باشم. راستش واقعی هم. شاید چون زورم نمی‌رسه خودم رو از دنیای واقعی پاک کنم، هی مجازی رو انگولک می‌کنم. نمی‌دونم. 

هفته گذشته زیاد توی این شهر راه رفته‌م. از خیابون‌های زیادی گذشتم و جزئیات جالب توجهی دیدم که قرار بود این‌جا بنویسم تا فراموشم نشه اما ننوشتم. حالا فکر می‌کنم. انقلاب بودیم، بعدش از خیابون‌های اون‌جا رد شدیم تا به تئاتر‌شهر برسیم. اطرافش حصار کشیده شده بود. دیگه پر از آدم‌های عجیب‌‌وغریب نبود. بعدتر نزدیک میدون ولیعصر نشسته بودیم و به رهگذرها نگاه می‌کردیم. سعی می‌کردم شغل‌شون رو حدس بزنم و با خودم فکر می‌کردم هر کدوم حالا گرفتاری‌های خودش رو داره و دنبال زندگی این‌‌ور، اون‌ور کشیده می‌شه. کریمخان رو توی ذهنم یه شکلی تصور کرده بودم که اون‌شکلی نبود. ساختمون‌ها و‌ خونه‌های قدیمی توجهم رو همیشه جلب می‌کنن. اون حوالی و توی ایرانشهر ساختمون‌های قدیمی بود. توی یه پارک نشسته بودم تا یه چیزی بخورم و ا‌ون‌جا‌ یه بچه‌ی کوچولو با ظاهر متفاوت دیدم و توی ذهنم به قصه‌ی غم‌انگیزش فکر کردم. خانه‌ی هنرمندان و تماشاخانه ایرانشهر رو دیدم و ازشون عکس انداختم. از پوسترها و مجسمه‌ها. چقدر دلم می‌خواد من یه روزی نمایشنامه‌نویس تئاتری باشم که پوسترش رو اون‌جا نصب کردن. همیشه توی ذهنم «کریمخان، تقاطع ایرانشهر» رو تصور کرده بوده‌‌م. سر راه به یه کلیسا رسیدیم. کاملا اتفاقی. واردش شدیم و عجیب‌ترین نیایش؟ عمرم رو شنیدم. صداهایی که برام غریب بود پخش می‌شد. سقف و دیوارها و محیطش خیلی قشنگ بود و نحوه‌ی متفاوت عبادت آدم‌ها برام جالب بود. اون‌جا احساس عجیبی داشتم که شاید آرامش بود. من حتی ذره‌ای متوجه معنای اون آواهایی که پخش می‌شد نبودم اما اون فضا چیزی داشت که قلبم حسش می‌کرد. دیگه نخواستم به چرایی‌ش فکر کنم و فقط ساکت موندم و چند دقیقه گوش دادم. تجربه‌ی عجیبی بود.

بعدتر بین یه عالمه ساختمون هم‌شکل از دور یه فرفره رنگی از پنجره یکی از خونه‌ها می‌چرخید که سعی کردم ازش عکس بندازم. اون حتی قصه خودش رو داشت. می‌دونی؟ روزهای قبل‌ترش هم از فاصله خوابگاه تا تجریش که یه عالمه راه پیاده بود یه عالمه خونه‌ی عجیب دیگه دیده بودم. اون‌روز این‌طور نوشته بودم: «این محله‌های اطراف چیزهای جالبی واسه کشف دارن. دیروز یه خونه با سقف زیرشیروانی‌دار دیدم. یه خونه با معماری قدیمی و پرده‌های آبی، یه خونه شبیه قلعه هاول، یه خونه با گلدون‌های قشنگ، یه خونه شبیه خونه‌های ایتالیایی‌ها،‌ یه دونه شبیه اتاق فرار. درخت‌ها! خیابون‌ها پر از درخت‌های بلنده. فکر نمی‌کردم یه‌روزی از خیابون‌های تهران خوشم بیاد.» 

چند ساعت بعد هم توی هفت‌تیر گوشه خیابون نشسته بودیم و بستنی می‌خوردیم. من به عبور رهگذرها روی زمین خیره شده بودم و بین اون کفش و پاهای شتابان و یواش یه کفشی دیدم که متفاوت بود. تهش تقریبا در اومده بود و به زور وصل بود. همون موقع به اون قصه فکر کردم و قلبم مچاله شد. اون روز خیابون پر از دخترهایی با دسته‌گل توی دست‌شون بود. همه‌جا شلوغ بود و اون‌قدر راه رفتم که وقتی به خوابگاه رسیدم، کفشم پاره شد. اما به آدمی که همراهم بود گفتم اگر بتونم توی این شهر طاقت بیارم، نویسنده خوبی ازم در میاد:دی. این شهر پر از قصه‌ست. اون‌قدر زیاد به اندازه ستاره‌های شهر خودم! 

درگیرم. با همه‌چیز. زندگی سخته. مثل همیشه. باید کار کنم اما هنوز موفق نشدم کاری پیدا کنم. بهم می‌گه چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ نمی‌فهمم. می‌دونم کل دنیا رو سخت گرفتم اما بازم این‌کار رو تکرار می‌کنم. دیشب توی محوطه نشسته بودم و اون‌طرفم یه دختر دیگه داشت گریه می‌کرد. بارون گرفت. من هم گریه‌م گرفت و دوباره به کل زندگیم فکر کردم. شب‌ها کابوس‌‌های عجیب می‌بینم. اون‌قدر این اواخر زیاد شده که می‌ترسم بخوابم حتی. پرسا بهم می‌گه برم پیش روانشناس‌های دانشگاه. یک‌بار از مرکز مشاوره بهم زنگ زدن و نرفتم. همچنان مرددم. کم‌کم دارم بزرگسالی رو می‌فهمم و بیشتر آرزو می‌کنم چهار ساله باشم.در نهایت به خودم می‌گم مجبوری از پسش بر بیای.

۲ نظر

خونه، قطار، تهران

خونه، ۱۷ بهمن 

این نوشته رو توی دفترم می‌نویسم اما ممکنه بعدا به وبلاگم منتقلش کنم. الان توی درگاه خونه در حالی که لحاف قرمز دورمه کِز کردم و زیر نور شمع کوچولویی که ربان صورتی دورش داره می‌نویسم. آسمون خونه‌ی ما مثل همیشه پر از ستاره‌های روشن و زنده‌ست. نوشتن رو‌به‌روی این آسمون من رو یاد همه‌ی روزهای نوجوونیم می‌ندازه که توی وبلاگ می‌نوشتم. از پونزده سالگی تا حالا. شکوه این آسمون همچنان و تا ابد من رو شگفت‌زده می‌کنه. باعث می‌شه بلندتر آرزوی ستاره شدن بکنم. قطعه موسیقی‌ای که داره پخش می‌‌شه اسمش crying all nightئه. آخرهای امروز داره می‌رسه و من تازه چای دم کردم تا شعر بخونم و بنویسم. روزهای آخر هیجده سالگی رو می‌گذرونم و به اندازه همه‌ی سال‌هایی که زندگی کردم اندوه و غم توی چشم‌ها و قلبم جا دادم. تمام روزهای گذشته که تعطیلات بود کنار بخاری کوچولوی بابا‌جون توی لحاف قرمزه قایم شده بودم و غصه‌هامو از بقیه قایم می‌کردم. قبلنا غصه‌هام از توی چشم‌هام‌ بیرون نمی‌ریخت. فکر می‌کردم هرچقدر بزرگ‌تر بشم بیشتر یاد می‌گیرم قایم‌‌شون کنم اما انگاری نمی‌شه. چون مامان مدام بهم می‌گه فکر کردی دنیا چند روزه؟ به چاره‌ای نداشتن جز تحمل رنج «هستی» فکر می‌کنم. سعی می‌کنم بعد از نوزده سال آدم بودن دست از کاش ستاره یا درخت بودم بردارم و برای انسان بودن کاری بکنم.

قطار، ۱۹ بهمن

عجیب و بامزه‌ست. تجربه‌های جدید همیشه یک‌حسی بهم می‌دن. برای اولین‌بار سوار قطار شدم. کاملا احساس گم‌ شدن و غیب شدن توی آبی دوردست رو دارم. آفتاب صبح می‌تابه‌. حالا بعد از گذشتن از بیابون و‌ کویر به دشت‌های سبز رسیدیم. آخرین شب هیجده سالگی رو توی قطار کنار پنج‌تا آدم کاملا غریبه گذروندم. همراه خودم چندتا کتاب دارم و زندگیم کاملا بوی خاک گرفته. دیروز موقع برگشتن خواهرهام چندتا چیز بهم دادن. اون‌ها بیشتر از هرکسی می‌دونن چی‌ خوشحالم می‌کنه. یه شیشه درنای رنگی و ستاره‌های کاغذی، گل‌سری که یه خرگوش با پاپیون صورتیه، شکلات کوچولویی که یه خرگوش خوشحاله، لاک آبی آسمونی، نقاشی‌هایی که حنا کشیده و با دست‌خط و سواد خودش روش نوشته «سلام * می‌دونستَم تُ زودتَر می‌رَوی. آبجیِ خشنگَم *.» یا حتی «مَن خُشحالی تُو را دوست دارَم پَس خُشحال باش.» از برچسب‌های آفرین، صدافرین خودش و یک عالمه ستاره! حتی دقت کردن به چهره‌‌ی ستاره‌ی کاغذی که ناراحته و نقاشی حنا که می‌گفت ببین امتحانت رو‌ خوب شدی اما بازم ناراحتی. همه‌ی این چیزهای کوچیک رو قدر می‌دونم‌. خواهرهام بهتر از هر کسی قلبم رو ستاره‌‌ای می‌کنن. رد جوهر روی کاغذ، حرکت پیوسته قطار، زمزمه آدم‌ها، آفتاب صبح، گرد‌و‌خاک نشسته روی کتاب، رفتن و رفتن، تنها موندن و پناه بردن به کلمات همه بهم یادآوری می‌کنن که همچنان زنده هستم.

تهران، ۲۰ بهمن 

حالا یه کم دیگه از امروز باقی مونده. امروز نوزده سالم شد. نوزده خیلی بزرگ به نظر میاد. دوستش ندارم. بزرگ‌ شدن شبیه پرتاب شدن وسط یه اقیانوس عجیب‌‌وغریب می‌مونه که موج‌هاش بهت برخورد می‌کنه و‌ تو باید قوی باشی. نمی‌تونی بشینی روی زمین و گریه کنی تا بقیه کارها رو انجام بدن. باید وقتی که داری گریه می‌کنی سعی کنی زنده بمونی. امروز تنهایی‌ترین تولدم بود. راستش من اصلا روز تولدم برام اهمیتی نداره که بخوام شکل عجیبی بگذره. همین‌که سال‌های گذشته با حنا کیک باب‌اسفنجی یا دریایی داشتیم و مثلا پارسال یه قلم ستاره دریایی هدیه گرفته بودم برام کافی بود. دیشب تنها بودم و هیچ‌کسی توی خوابگاه نبود. داشتم یه فیلم ناراحت‌کننده می‌دیدم. بعدش که نوزده سالم شد زدم زیر گریه‌. خودمم ندونستم دقیقا چرا. شاید هم بدونم. فهمیدم ربات نیستم و همه‌ی اشک‌هامو خوردم و تبدیل به یه غول اشکی شدم. کسی توی اتاق نبود و تاریک بود. پس گریه کردم. شاید برای همه‌ی زندگی‌م. همون موقع یه ستاره از توی پنجره چشمک می‌زد. شاید اون‌قدرها هم تنها نبودم. صبح پادکست «و مرگ فرا می‌رسد» رادیو دیو گوش دادم. توی قوری آبی‌م چای هل دم کردم و به شعرهای فروغ نگاه کردم. پارسال تولدی دیگر خونده بودم و سال‌های قبلش حتی. الان دوست نداشتم. راستش زمان هیچ‌وقت معجزه نمی‌کنه. حتی نوزده ساله شدن. فکر کنم بزرگ شدم یا حداقل دارم بزرگ می‌شم چون دیگه ناراحت نمی‌شم خاطر کسی نموندم. یا شاید هم اشتباه فکر می‌کردم که دوستی برای من جادوییه. پارسال توی دفترم نوشته بودم می‌خوام امیدوار باشم سال بعد این موقع توی خیابون انقلاب یا شیراز باشی. همه‌ی امروز توی خوابگاه موندم و فقط عصر بلاخره خودم رو راضی کردم تا پا شم. رفتم برای خودم نون‌خامه‌ای از شیرینی‌فروشی نزدیک خوابگاه خریدم. یه دسته گل نرگس هم. هیچ وقت تا حالا برای کسی یا خودم گل نخریده بودم و حتی نمی‌دونم چی شد این کار عجیب ازم سر زد. حالا بوی نرگس توی اتاق پیچیده. همین که مامان تولد من یادش مونده و صبح بهم گفت مبارکه برام کافیه. منم گفتم به حنا هم بگو تولدش مبارک. حنا گفت تولد خودت هم مبارک. امروز هفت سالش می‌شه. پیشش نیستم تا با همدیگه کیک باب‌اسفنجی داشته باشیم و بغلش کنم اما براش آرزو می‌کنم توی هفت‌سالگیش فقط خوشحال باشه و یه عالمه مداد‌رنگی و کتاب قصه داشته باشه. آرزو می‌کنم وقتی نوزده سالش شد یه نوزده ساله مثل من نباشه. پر از شور زندگی باشه و هنوز مدادرنگی و کتاب قصه خوشحالش کنه.

در مورد هیجده سالگی چیزی ننوشتم. بیشتر سال روبه‌رو شدن با ترس‌هام بود. سالی که سخت بود و کنکور به نظرم ترسناک میومد تا اینکه ازش گذشتم و‌ فهمیدم چقدر بی‌اهمیته. چقدر سختی‌های‌ بزرگ‌تر پیش رومه و چقدر روزهای بدتر میاد. همه چیز خیال و زندگی‌ توی قصه‌ها نیست. دنیا و آدم‌های واقعی عجیب و ترسناکن. هر کسی به خودش فکر می‌کنه و بهت دروغ می‌‌گن. باید برای نجات خودت تلاش کنی. برای اولین‌بار بعد از گذروندن همه‌ی زندگیم توی یه شهرستان کوچیک یک‌‌روزی اومدم تهران و باید می‌موندم. چون این زندگی‌ جدید من بود. برای منی که همیشه توی پیله خودم بودم و حتی توی شهر خودم هم زیاد بیرون نمی‌رفتم تهران عجیب و ترسناک بود. همچنان عجیب و ترسناک هست. هیجده سالگی پر از تجربیات جدید بود و هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شه تهران، دانشکده ادبیات و زندگی‌ توی خوابگاه رو. دارم سعی می‌کنم از پس خودم بر بیام و بپذیرم که با همه‌ی اشتباه‌هایی که می‌کنم، با همه‌ی اتفاقاتی که می‌افته در نهایت تنها هستم. حتی دوست واقعی ندارم. همه در حد رهگذر از زندگی من می‌گذرن و براشون اهمیتی ندارم. تنها هستم و تنها‌تر‌ هم می‌شم. چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها وجود پررنگی توی زندگیم داشته باشن. دیگه پونزده سالم نیست تا دلم بخواد دوست‌هام‌ تا همیشه دوستم بمونن. توی نوزده سالگی نمی‌دونم چه اتفاقاتی قراره بیوفته. نمی‌خوام «امیدوار» باشم. همراه موج‌هاش پیش می‌رم‌ و آسمون و کلمات رو نگه می‌دارم و کاملا مطمئنم غمگین می‌مونم.

-هیچ ایده‌ای درباره عنوان گذشتن ندارم. می‌تونم شونصد صفحه بنویسم اما بلد نیستم یه عنوان بذارم.

۳ نظر

اواخر دی ماه هیجده سالگی

این روزها یه جوری می‌گذرن‌‌. سخت و خب متفاوت. یه چیزهایی می‌نویسم که از یادم نره. تمام روزهای فرجه و حالا می‌رم دانشگاه تا درس بخونم. انقد هر روز رفته‌م که امروز به دوستم می‌گفتم دلم تنگ می‌شه دو هفته نباشم. دانشگاهم رو دوست دارم. دقیقا انگاری مناسب‌ترین جا برای من همین کلاس‌های دانشکده ادبیات با صندلی‌های چوبی سخت، کتابخونه‌ای که شبیه گالری و موزه می‌مونه با یک عالمه پیچک و گلدون قشنگ. راه جنگلی‌‌ای که می‌تونی تصور کنی وسط قصه‌ای‌‌. کوه‌های برف گرفته اطرافش. آدم‌های متفاوت و عجیب‌‌وغریب دانشکده. کتابخانه مرکزی که دیوانه می‌شی با دیدن اون‌قدر کتاب و دلت می‌خواد اون‌جا بمونی و بپوسی. کتابخانه کودک و نوجوان که عاشقمش. کاشی‌های آبی دانشکده روان‌شناسی، سالن مطالعه نورگیر شیمی، گلدون‌های دانشکده برق، خانم‌های مهربون و خوش‌رو سلف و هزارتا جزئیات دیگه که همه‌ش باعث شده این‌جا رو واقعا دوست داشته باشم. البته جز هم‌کلاسی‌ها. :) احساس اضطراب و کم بودن. اون‌قدر که واقعا دلم بخواد بزنم زیر گریه وقتی همه‌ی بچه‌ها دارن با هم صحبت می‌کنن و می‌خندن و من انگاری یه گوشه‌ی پرتم که کسی متوجه حضورم نمی‌شه. نمی‌دونم باید چیکار کنم. یک ترم گذشت و همچنان ارتباط گرفتن سخته برام. خودم رو دلداری می‌دم که نیازی به ارتباط گرفتن با همه ندارم اما از اون طرف همش به این فکر می‌کنم که بقیه شاید فکر کنن من یه آدم بداخلاق و گوشه‌گیرم. بداخلاق نیستم اما. 

از این‌ها که بگذریم. تنها روزنه روشن روزهام دیدن مهربونی‌های کم آدم‌هاست. هم‌کلاسی‌م که برام چای می‌آره از سماور توی کتابخونه. راستی! همین‌که گوشه‌ی کتابخانه مرکزی یه سماور و قوری قرمز بزرگ گذاشتن تا بچه‌ها چای داغ بخورن باعث می‌شه این دانشگاه مورد علاقه‌م باشه. داشتم می‌گفتم. همین‌که وقتی تنهام بهم بگن بیا بریم سلف. برام جا بگیرن تا برم. بهم بگن «مراقب خودت باش.» و همین چیزهای ساده. مثلاً بگم سرده و باید برم شالگردن بخرم اما وقت نمی‌کنم. پرسا شالگردن قشنگی رو از توی کمدش در بیاره و به زور بده بهم و بگه خودش واقعا شالگردن نمی‌پوشه. فاطمه بهم شیر گرم بده و زهرا وقتی سرما خورده‌م برام شلغم بذاره و پرتقال پوست بکنه. دکتر سولی توی ماگ سبزش دمنوش آویشن بیاره و وقتی استرس دارم بهم بگه:«از پسش بر میای.» این‌ها واقعا به نظر بقیه ممکنه بی‌اهمیت به نظر بیاد اما من دلم می‌خواد قدرشون رو بدونم و با فکر کردم بهشون قلبم گرم بشه.

با پرسا خوش می‌گذره. با هم می‌ریم درس می‌‌خونیم. من عربی اون ریاضی. من تاریخ ادبیات اون فیزیک. شعرهای جدید کلاس بلاغت رو شب‌های بعد از کلاس براش می‌خونم. با هم توی سرما می‌دویم و توی باغ کتاب وسط کتاب‌ها می‌چرخیم. عاشق زیست و مغز انسانه و کلی اطلاعات عمومی درباره بدن انسان و بیماری‌ها داره. عجیب‌ترین مدل غذا خوردن رو داره و ورزش می‌کنه. نقاشی‌ش خیلی خوبه و می‌تونه بفهمه کی من خوب نیستم. ازش پرسیده‌م اولین‌باری که منو دیده چه فکری کرده. بهم گفت:«اولین‌باری که دیدمت یه دختر آروم و مهربون با صدای قشنگ و چشم‌های خیلی قشنگ بودی.» اون هم مثل من زیاد انرژی اجتماعی نداره و با آدم‌ها دوست نداره بپلکه اما همین‌که وقتی هر روز همدیگه رو می‌بینیم و تخت‌هامون روبه‌روی همه و هنوز خوش می‌گذره و خسته نشدیم یعنی خوبه. این‌ها رو گفتم که بگم جزئیات کوچیک‌ مربوط به آدم‌های برام جالبه. پرسا یه نمونه‌‌ش بود. دوست ندارم دوست‌های زیادی داشته باشم اما می‌تونم به ریزترین جزئیات دوست‌های اندکم دقت کنم و مثل امروز موقع درس خوندن ازش عکس بندازم و بعدا بگه عکس‌های قشنگی گرفته‌‌م و فکر نمی‌کرده کسی دقت کنه به موقع درس خوندن‌‌ش. 

شب‌ها که از سالن مطالعه می‌آییم بیرون یهو ماه رو توی آسمون می‌بینیم و من با ذوق تمام می‌گم ببینش! ستاره‌‌هام معلومن! و ذوق می‌کنیم. فردا قراره به عنوان جایزه بریم پیتزا بخوریم و نمی‌دونم چرا الان چیزهای بی‌اهمیت رو می‌گم. مثلاً دیگه اینکه دوتا از دخترهای مدیریت دو شب پیش توی سالن مطالعه باهام حرف زدن. یه ترم دیگه داشتن. ازم پرسیدن رشته‌م چیه و گفتن: «اخی. عزیزم. چقدر قشنگ. چقدر بهت میاد.» و هرکس دیگه‌ای که ازم می‌پرسه همین رو می‌گه. :) امروز یه آقای مسئول توی دانشکده شیمی بهم گفت شما از بچه‌های شیمی نیستی؟ نه؟ گفتم نه. ادبیاتم. بعدش به پرسا گفتم یعنی حتی به قیافه‌م هم نمیاد شیمی باشم؟ :دی.

دیشب یه بحث عمیق و طولانی با فاطمه داشته‌م و اون‌قدر از شنیدن حرف‌هام و فکرهای مغزم تعجب کرده بود که بهم گفت:«هر کسی این‌شکلی نیست. مثل هم‌سن و سال‌هات فکر نمی‌کنی و شاید این رنج کشیدن بابت این‌شکلی بودن ارزش داشته باشه. آدم‌های کمی پیدا می‌شن که مدل تو باشن و این‌طور فکر کنن و دیدگاه‌شون به زندگی این‌طور باشه.» گفتم حالا به نظرت با این مغز چطوری درس می‌خونم؟ گفت چطور زندگی می‌کنی اصلا؟ آره خلاصه. فقط کافیه یه ذره از فکرهای عمیقم بهتون بگم تا به عجیب بودنم پی ببرین. شاید عجیب بد بودن. رنج کشیدن بابت این‌شکلی بودن که این‌جا نمی‌تونم بگم درست چطوری.

از اواخر دی ماه هیجده سالگی و امتحانات ترم یک احتمالا دویدن توی سرما تا رسیدن به سلف، بوی قهوه‌های کتابخونه، بالکن کتابخانه مرکزی که می‌شینم توی پنجره‌ش، لواشک خوردن یواشکی با پرسا، ذوق کردن با دیدن کوه‌های برفی، استرس و اضطراب امتحان و کم‌خوابیدن و پنج صبح بیدار شدن با صداهای درس‌های متخلف سه‌تا ادم، شام خوردن توی سکوت سلف خلوت وقتی یه چیزی توی گوشم می‌خونه، تندتند چای خوردن تا خوابم بپره، هلال ماه توی آسمون آبی غروب با پس‌زمینه درخت‌های زمستون‌شده، دخترهای مضطرب خوابگاه، خوشحالی بابت گرفتن نمره کامل آیین نگارش و مقاله فروغم، سرگیجه و لکنت گرفتن قبل از امتحان و کلا کلمه‌ها رو پس‌وپیش گفتن. انتظار برای رسیدن سرویس توی سرما و پیش رفتن و ادامه دادن حتی وقتی نمی‌دونی چرا زنده‌ای و انسان یادم می‌مونه.

۷ نظر

روزهای معمولی

شاید نباید تلاش کنم وقتی همه‌چیز سر جاش بود بنویسم. همین الان می‌نویسم. همین الان که سرم سنگینه و کل روز از حال بد نتونسته‌م درس بخونم. سر کلاس سرم گیج می‌رفت و صحبت‌های استاد توی سرم می‌چرخید. الان جزوه رو باز کردم تا برای هم‌اتاقی‌م شعرهای امروز رو بخونم و متوجه شدم چقدر بد نوشته‌‌م. یک هفته‌ست دارم تلاش می‌کنم یه‌چیزی توی وبلاگم بنویسم اما نمی‌شد که نمی‌شد. با اینکه اون حسِ سنگینی کلمات سراغم اومده و باید بنویسم. در مورد روزهای گذشته. زندگی معمولی می‌گذره. همیشه فکر می‌کردم اگه یک‌روزی دانشجوی ادبیات باشم خوشبختی تمام دنیا مال منه. الان این‌طور نیست. روزهای خیلی زیادی توی کلاس احساس ناکافی بودن برای رشته‌م رو دارم. به اینکه شاید من واقعا لیاقت ادبیات خوندن رو نداشته‌م. نمی‌دونم. این فکرها سراغم میاد. اما وقتی که استاد از نوشته‌م تعریف کرد و گفت خوب نوشتم یا وقتی نمره‌ی خوبی می‌گیرم، یه‌ذره این فکرها کم‌رنگ می‌شه. البته کاشکی نمره انقد مهم نبود و من واقعا یه روزی باسواد می‌شدم. نه با حفظ کردن چیزها برای امتحان و از یاد بردن‌شون وقتی امتحان تموم شد. این ارزشی نداره. 

به سال گذشته و همه‌ی سال‌های قبل‌تر فکر می‌کنم که تموم شدن و من زنده مونده‌م. بقیه‌ی زندگی هم می‌گذره. *بودن* حسش می‌کنم برای ثانیه‌های کوتاهی. مثلاً چند روز پیش که توی راه جلد اول رودخانه واژگون رو تموم کرده‌‌م و نور عصر روی کلمات افتاده بود و بعدش توی باغ کتاب بودیم و شیرکاکائو و کیک‌هویج داشتم. وقتی که سر کلاس بلاغت نشسته‌م و استاد شعر می‌خونه و تصویر اون شعر رو توی ذهنم می‌سازم. وقتی که از دانشگاه به خوابگاه برمی‌گردم و بارون می‌باره و بوی سبزی درخت‌ها میاد. شهر از این بالا تمیزه و دود خونه‌ها رو نپوشونده. وقتی که نزدیک تئاترشهرم (خوشم میاد بگم زیر طاقِ اون‌جا اما نمی‌دونم درسته یا نه.) و برای آدم‌های عجیب‌‌وغریب با قیافه‌های مختلف توی ذهنم قصه می‌سازم. وقتی که مامان پشت تلفن با صدای خوشحال می‌گه سلااام جونم و آسمون ستاره داره. توی همه‌ی این‌ها بودن رو حس می‌کنم. حتی اگر چندثانیه باشه.

وسط نوشتن وقفه افتاد و دیگه نمی‌دونم چی بگم. :) خب راستش چشم‌هام تا همیشه پر از غمه و این هیچ‌وقت درست نمی‌شه. هیچ‌وقت نمی‌تونم با آدم‌ها دوستی عمیق و خوبی داشته باشم. هیچ‌وقت خوشحال و راضی نیستم و انگاری یه آدم گم‌شده توی دنیا هستم. همه این‌هارو می‌دونم. تازه احساس می‌کنم همه‌ی پست‌ها شبیه همه و چیزهای تکراری می‌گم. ولی فعلا این نوشته بی‌سر‌و‌ته باشه تا همچنان وبلاگ‌نویس باشم.

۳ نظر

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

می‌دونم حالا که حالم خوب نیست نباید این‌جا چیزی بنویسم اما اگر این‌جا ننویسم هیچ‌جای دیگه‌ای هم نمی‌نویسم یا به کسی نمی‌گم، پس سعی می‌کنم‌ به این فکر کنم که کسی دیگه این‌جا رو نمی‌خونه و بنویسم.

ستاره عزیزم سلام. می‌خوام برای تو بنویسم. الان اومدم‌ توی زمین چمن نشستم و انگشت‌هام یخ زده. امروز روز خیلی بدی داشتم. صبح که پله‌ها رو بالا رفتم و رسیدم چند‌قدمی کلاس صدای گریه بچه‌ها رو شنیدم‌. بعد هم شمع و پارچه سیاه و این چیزها دیدم. در لحظه از دیدن اون عکس که یکی از دخترهای سال‌بالایی و یک‌سال بزرگ‌تر از من بود نفسم گرفت. اون مرده بود. به همین سادگی. همه هم‌کلاسی‌هاش داشتن گریه می‌کردن و من گیج شده بودم. هیچ‌کدوم از کلاس‌هامون برگزار نشد. انگاری همه‌جا گرد مرگ پاشیده بودن. از این‌ها که بگذریم خودم اصلا حال خوبی ندارم. نمی‌تونم با کسی حرف بزنم اما هر لحظه دارم از فکرهام عذاب می‌کشم. روزها می‌گذرن و روزی نیست من خودم رو شماتت نکنم. دقیقه‌ای نیست که نخوام خودم رو از بین آدم‌ها قایم کنم و صداشون رو نشنوم. می‌دونی، من این شکلی نبودم. یعنی یه روزهایی بود از شوق زندگی چشم‌هام برق می‌زد و دلم می‌خواست نمایشنامه‌نویس بشم. دنیا رو خیلی مهربون‌‌تر می‌دیدم و از ته دل می‌خندیدم. بعدش نمی‌دونم دقیقا چی شد که یه روزی توی پاییز دو سه پیش از زندگی ترسیدم. از دنیا بگم بهتره. یه روزی دلم خواست دیگه زنده نباشم و الان که بهش فکر می‌کنم می‌تونم بگم چقدر دختر کوچولوی ساده‌ای بودم. چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم رفتن از دنیا آسونه‌‌. مجبور بودم زندگی کنم چون می‌ترسیدم‌. از نبودن می‌ترسیدم. از بودن هم‌. گیر افتاده بودم. می‌دونی ستاره، من هر روز آرزو می‌کردم از این دنیا برم چون هیچ‌کس نمی‌خواست باشم و نمی‌تونستم آدم خوبی باشم، اما بعدش قلبم تندتند می‌زد و از نبودن می‌ترسیدم. هنوز همین‌طوره. من بزرگ‌تر شدم و همچنان دنبال یه جایی بین بودن مطلق و نبودن مطلق می‌گردم‌. احمقانه‌ست. تفاوت‌هایی هست. چندسال گذشته می‌تونستم وقتی پر از غصه‌ام بشینم و گریه کنم. اون‌قدر گریه کنم که اشک‌هام خشک بشه. می‌تونستم وقتی عزیز‌هام رو از دست می‌دادم با صدای بلند اشک بریزم و عزاداری کنم. وقتی که دیدم چهره او سرد و بی‌روحه و دیگه باهام حرف نمی‌زنه. وقتی که رفتم‌ توی اتاق باباجون و همه‌چیز سرجاش بود. حتی بوی باباجون توی اتاق بود. تسبیح و شونه سرجاشون بودن. آب توی یخچال بود. نون توی سفره. اما جای باباجون خالی بود. اون‌جا دنیا روی سرم آوار شده بود اما تونستم گریه کنم و حس کنم. می‌تونستم‌ درد و غم رو حس کنم. همه‌ی پارسال وقتی جا می‌زدم می‌نشستم‌ روی زمین و گریه می‌کردم. هر روز می‌نوشتم. اما حالا‌؟

شدم یه ربات. نه! ربات کارهای مفید انجام می‌ده. شدم یه عروسک بی‌روح که نه می‌تونه شعر بخونه، نه قصه‌ها رو می‌فهمه، نه می‌تونه خیال ببافه، نه از دیدن آسمون چشماش برق می‌زنه، نه از ته دل می‌تونه بخنده، نه قلب داره‌. یه عروسک بی‌روح که به غم‌انگیزترین چیزهای ممکن خیره می‌شه. می‌فهمه جای اون قلب نداشته توی سینه‌ش یه دردی رو حس می‌کنه اما اشکش نمیاد‌. خنده‌ش هم نمیاد‌. کسی رو نمی‌تونه دوست بداره. می‌تونی‌ بفهمی ستاره؟ پارسال درست همین امروز یا یه روز بعد برات نامه نوشته بودم و گفته بودم سرکلاس تاریخ نتونستم گریه‌م رو نگه دارم و جلوی همه زدم زیر گریه. نوشته بودم دیگه مدرسه رو دوست ندارم. می‌بینی الکی می‌گن "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند؟"
دارم‌ از نوشتن این این‌‌جا پشیمون می‌شم چون هنوز آدم‌ها بزرگ‌ترین دلیلی هستن که من آرزو کنم محو شم. عروسک بی‌روح بودن این شکلیه که هیچ‌کس صدات رو نمی‌شنوه. توی کلاس انگاری شنل نامرئی تورو پوشونده. هیچ‌کس باهات دوست نمی‌شه و بهت محبت نمی‌کنه چون تو قلب نداری. مثل امروز وایمیستی و زل می‌زنی به ادم‌های سیاه‌پوش و یادت میاد همه چیز رو گذاشتی و خودت هنوز این‌جا زنده‌ای. نفس می‌کشی و شاید روزها عزیزهات که زیر خاکن رو یادت بره. دیگه براشون گریه نکنی و دیگه دردهات رو زندانی کنی تا نخوای صداشون رو بشنوی.
می‌دونم مرگ اون قدری نزدیکه بهم و هر لحظه می‌تونم همراهش برم که احساس نکردن عذابم می‌ده‌‌. نداشتن خوشحالی الکی شبیه ادم‌های هیجده ساله، دوست داشتن‌ها و دوستداشته‌شدن‌‌های سطحی و عمیق، دیوونه بودن بدون ترس و رها کردن خودت توی جریان زندگی کمی از چیزهایی هستن که یه عروسک بی‌روح چوبی نمی‌تونه داشته باشه. حالا که دیگه پونزده ساله و اون‌قدرها احمق نیستم و می‌دونم نیست کردن خود کار درستی نیست، حالا که می‌دونم یه بار زندگی رو دارم و ممکنه هر لحظه تموم شه کاشکی این‌جوری نباشه. کاشکی چشم‌هام همیشه این‌شکلی نمونه. یخ‌زده و منتظر. 

می‌دونم‌ نوشتن این‌ها، این‌جا کار درستی نیست و خودم اذیتم بابت‌ش اما باز هم این‌جا تنها پناهگاه مونده‌ی منه. امیدوارم از دستش ندم. 

پاکت کلماتِ گمشده

خیلی وقته تلاش می‌کنم یه چیزی بنویسم اما نمی‌شه. حالا که هوا بارونیه و روی کوه‌ها برف نشسته بازم دلم می‌خواد دست کنم توی پاکت کلمه‌هام و کنار هم بچینم‌شون. اما راستش پاکت کلمه‌هام رو گم کرده‌م. نمی‌دونم چطور شد که نوشتن توی دفترم سخت شد. درنا دیگه بهم حس امنی نمی‌ده که اون‌جا بنویسم. احساس می‌کنم با ننوشتن تمام جزئیاتی که می‌بینم رو فراموش می‌کنم. اصلا چرا باید یادم بمونه؟ نمی‌دونم. من که از به یاد آوردن روزها فرار می‌کنم هم باز دلم می‌خواد تبدیل به کلمه‌شون کنم و بذارم گوشه طاقچه. حتی اگر هیچ‌وقت سراغ‌شون نرم. شبیه دفتر پارسال که هنوز نخوندم‌ش. *او همه نوشته‌های خود را با توجیه کردن اینکه چرا باید بنویسد شروع می‌کرد.*

بیشتر از یک ماه از بودن من توی این شهر جدید می‌گذره. نمی‌تونم به صورت کلی درباره‌ش توضیح بدم اما می‌تونم بگم از پنجره‌های اتاق‌مون می‌تونم گذر ابرها، پرواز پرنده‌ها و دست تکون دادن درخت‌ها رو ببینم. هم‌اتاقی‌هام دخترهای خوبی هستند و خداروشکر از این جهت. استاد شاهنامه‌مون یه مداد مشکی توی جیب کت‌ش داره و هر جلسه بهمون می‌گه از شاهنامه زندگی رو یاد بگیرید. یکی از اساتید‌مون من رو یاد بابابزرگم می‌ندازن و کلاس‌شون خوش می‌گذره. مسیر خوابگاه تا دانشکده‌مون پر از درخته و بوی درخت‌ها رو حس می‌کنی. یه کتابخونه سبز نزدیک خوابگاه هست که دوست‌ش دارم. دیدن هم‌کلاسی‌هایی که از دورترین جاهای ایران برای ادبیات خوندن این جا هستن شگفت‌زده‌م می‌کنه. سلام و احوال‌پرسی با دختر‌هایی که نمی‌شناسم و پرسیدن این سوال"اهل کجایی؟" یا جواب دادن بهش رو دوست دارم. شنیدن لهجه‌ها و زبان‌های مختلف برام جالب و جدیده. یک‌بار اون بالا نشسته بودم و شهر رو نگاه می‌کردم که یک دختر عرب ازم سوالی پرسید و یک‌ساعت داشتیم با سه‌تا زبون، دست‌و‌پا‌شکسته با هم صحبت می‌کردیم؛ آخرش ازم خواست برم پیش‌ش تا بهم عربی یاد بده و من بهش فارسی یاد بدم.

دیدن بخشی‌هایی از این شهر عجیب‌‌وغریب و کنار هم گذاشتن این پازل‌ها برای ساختن یه تصویر ازش توی ذهنم رو دوست دارم. معماری خونه‌ها و ساختمون‌ها، موزه‌ها، آدم‌های رنگاوارنگ، مترو و خیابون‌ها. دو روز گذشته که با دوستم رفته بودیم موزه و بعدش توی سی‌تیر نشسته بودیم، براش نوشتم من هنوز باورم نشده که چه اتفاقاتی داره می‌افته. نشستن زیر طاق تئاتر شهر دختر سیزده، چهارده‌ساله‌ای رو توی ذهنم می‌آورد که خیال تئاتر داشت. دیوانه‌وار چیز می‌نوشت و می‌خوند و می‌دونست می‌خواد نویسنده بشه. آرزو می‌کردم کاش الان هم این‌قدر آرزو و امید داشتم. وسط روزهام یک‌دفعه خالی و پوچ نمی‌شدم و روی زمین نمی‌نشستم.

جزوه‌هام رو که ورق بزنم گوشه‌وکنارش همه‌ش از غمگین بودن به دلایل مختلف نوشتم. غمگینم چون توی کلاس و بین ادم‌ها صدام در نمی‌اد. غمگینم چون نامرئی‌ام و کسی متوجه نبودن‌م نمی‌شه. غمگینم چون فکرهام نمی‌ذارن زندگی کنم. غمگینم چون، چون، چون. اما باید با خودم رو راست باشم. من تمام تلاشم رو می‌کنم تا با خودم دوست بشم و حداقل تحمل‌ش کنم. نمی‌شه. اولین کسی که من رو اذیت می‌کنه خودمه. نمی‌تونم درست توضیح بدم. از خودم فرار می‌کنم و هی بیشتر می‌فهمم واقعا تنها همین کسی که دارم ازش می‌گریزم مونده. خودم رو شخصیت یه قصه می‌بینم و بهش نگاه می‌کنم. دختری که چندماه دیگه نوزده سال‌ش می‌شه. دیروز عصر توی سرویس خوابگاه که داشت بارون می‌بارید ایستاده بود و گیج به قصه‌ش فکر می‌کرد. به اینکه وقتی سیزده سالش‌ بود دوست داشت نویسنده بشه و زیاد سفر کنه. رشت و تئاتر‌شهر رو ببینه. توی ولیعصر راه بره و تنهایی از پس خودش بر بیاد. درسته هنوز رشت و دریا رو ندیده، نویسنده نشده و خجالتی و مضطرب توی جامعه واقعی ادم‌ها به نظر می‌رسه اما حداقل‌‌ش ادبیات می‌خونه، عصر سه‌شنبه‌ها کلاس نجوم می‌ره، ظهر شنبه‌ها با سولویگ می‌ره به حلقه مطالعه ادبیات روسیه و امید داره یک‌روزی بتونه سه تاز بنوازه و سفالگر بشه. 

۲ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان